"ازدواج اجباری" P5
P5
ا/ت ویو :
هنوز تو شوک صگی بودم چرا واقعا.؟ :/ رفتم اشپز خونه گوشی اجوما رو برداشتم و زنگ زدم به جولیا
بوق..... بوق...
جولیا : بله بفرمایین مرکز خرید گ... (ا/ت : نزاشت ادامه بده )
ا/ت : زهرماررر
جولیا : جانم...؟ ا/ت خودتی...؟
ا/ت : ارههه دیگه پ کی باشم
جولیا : ا/ت عشقمم کجاییی دلم برات تنگ شده میدونی این چند روز چقد نگرانت بودم..؟ دیونه کجایی..؟
داشتم حرف میزدم که یچیزی تو سرم گذاشته شد..
شوگا : تو فکر این نباش که بگی کجایی...
به مکالمه ادامه دادم...
ا/ت : م.. ن چیز اومدم سئول واسه یه کار مهم..
جولیا : ا/ت حالت خوبه..؟
ا/ت : خوبم ولی باید برم صدام میکنن فعلا.. دوست دارمم مواظب خودت باش
اتمام مکالمه*
شوگا : اجوما حواست کجاست چرا میزاری بع گوشیت دست بزنه..؟
اجوما : معذرت میخوام ارباب دیگه تکرار نمیشه..
شوگا : برو سر کارت
ا/ت : چرا اینکارو میکنی..؟
شوگا : تو خفه
اجوما : بیا دخترم بریم سرکارمون..
شوگا : اجوما تو برو من باهاش کار دارم..
اجوما : ا.. ما ارباب... اقای جونکوک گفتن حواسم بهش باشه...
اجوما : گمشو
شوگا : دست ا/ت رو گرفت بردتش تو اتاقش*
ا/ت : چیکار میکنییی.. و.. لم کن
شوگا : خودتو به اون راه نزن میدونم که رئیس مافیا پدرت کیم یانگی...
ا/ت : ن... ه اصا چی من... خبر ندارم
شوگا : اومد جلو و ا/ت رو چسبوند به خودش* سعی نکن منم قول بزنی... بیا بشین مثل ادم توضیح بده..
.
.
.
.
رفتیم نشستیم و همه چیو بهش گفتم ، گفتم که پدرم چه کارایی کرده و میخواست چیکارا کنه تمام چیزایی که پدرم مخفی کرده بود رو گفتم.....
.
.
.
.
شوگا : پس تو دختر رئیس بزرگ مافیا GBILB هستی...
ا/ت : اوهوم ولی من تو کاراش دخالت نمیکردم...
شوگا : دیگه... نه... نمیتونی در بری ازش... میدونم که دو سه روز پدرت نبود تو داشتی مافیا رو میگردوندی
.
.
.
.
وقتی بحث اینو باز کرد یاد اون موقع افتادم که
.
.
.
فلش بک به سه روز قبل... ساعت 12:45 دقیقه...
دست راست کیم یانگ ( بوگوم)
بوگوم : خانم باید با ما بیاید یه کار منم پیش اومد
ا/ت : اما... باشه بریم..
.
.
ناشناس : منو ازاد کنید... تروخدا من کاری نکردمممم
ا/ت : این کیه چرا بستین.... ش..؟
بوگوم : باید بکشیمش...
ا/ت : چی... ن... نه امکان نداره بازش کنین..
بوگوم : نمیشه ( اسلحه رو داد دست ا/ت* )
ا/ت : ا.. ین چ.. یه... چرا دادیش به من...
بوگوم : لطفا خانم بکشینش...
ا/ت : نهههه من نمیتونم ( جیغ داد) دستش اشتباهی خورد و شلیک کرد... نهههههههههه... من چی... کار کردم..
.
.
.
.
فلش بک به حالت عادی*
شوگا : هوی خوبی..؟ با تواممم
ا/ت : نه... من اینکارو نکردم من نکشتمش... نمیتونم... (بغض)
شوگا : تو چی کی رو کشتی..؟
کوک : اومد داخل با عصبانیت*ا/تتتتت
ا/ت : من ... کاری نکردممم..
شوگا : کاری که گفتی رو انجام دادم..
کوک : باشه... کارشو تموم میکنم...
شوگا : حله
کوک : دست ا/ت رو گرفت کشون کشون برد تو یه اتاق پر از چیزای خطرناک ( این اتاق همون اتاق شکنجه اس 😂🗿 ) *
ا/ت : و.. لم کن ( با بغض)
کوک : زینتو موش خورده..؟ اون روز داشتی بل بل زبونی میکردی چیشد پس ترسیدی..؟
ا/ت : من... کاری نک... ردم... ( گذاشت اشکاش جاری شه) من... نکردم ( با گریه) من نکشتمشش 😭😭
کوک : داری چ زری میزنییی...
.
.
.
.
اون موقع کوک میخواست کار ا/ت رو تموم کنه ولی تهیونگ با عجله اومد تو...
تهیونگ : جونکوک باید زود بیای اتفاق خوبی نیفتاده..
کوک : چی شده..؟
تهیونگ : باید بریم...
کوک : باشه... خب دختر جون ایندفعه از دستم در رفتی میزارم یکم دیگه زنده بمونی...
تهیونگ : بریم..
.
.
.
.
.
.
.
.
چرا داره این اتفاقا سرم نیفتاده مگه من چیکار کردم دیگه نمیتونم... میخوام بمیرم... از بچگی هم نمیخواستن من باشم از خودم متنفرم...یهو در باز شد و یکی اومد داخل...
پایان پارت 5
برا پارت بعدی نظراتتون رو میخوام درباره ی فیک بگین اگه دوست ندارین بگین تا فیک رو ادامه ندم و اینقدر هم براش زحمت نکشم... اگه هم دوست دارین بگین بهم تا مشخص شه🚶♀️✨
ا/ت ویو :
هنوز تو شوک صگی بودم چرا واقعا.؟ :/ رفتم اشپز خونه گوشی اجوما رو برداشتم و زنگ زدم به جولیا
بوق..... بوق...
جولیا : بله بفرمایین مرکز خرید گ... (ا/ت : نزاشت ادامه بده )
ا/ت : زهرماررر
جولیا : جانم...؟ ا/ت خودتی...؟
ا/ت : ارههه دیگه پ کی باشم
جولیا : ا/ت عشقمم کجاییی دلم برات تنگ شده میدونی این چند روز چقد نگرانت بودم..؟ دیونه کجایی..؟
داشتم حرف میزدم که یچیزی تو سرم گذاشته شد..
شوگا : تو فکر این نباش که بگی کجایی...
به مکالمه ادامه دادم...
ا/ت : م.. ن چیز اومدم سئول واسه یه کار مهم..
جولیا : ا/ت حالت خوبه..؟
ا/ت : خوبم ولی باید برم صدام میکنن فعلا.. دوست دارمم مواظب خودت باش
اتمام مکالمه*
شوگا : اجوما حواست کجاست چرا میزاری بع گوشیت دست بزنه..؟
اجوما : معذرت میخوام ارباب دیگه تکرار نمیشه..
شوگا : برو سر کارت
ا/ت : چرا اینکارو میکنی..؟
شوگا : تو خفه
اجوما : بیا دخترم بریم سرکارمون..
شوگا : اجوما تو برو من باهاش کار دارم..
اجوما : ا.. ما ارباب... اقای جونکوک گفتن حواسم بهش باشه...
اجوما : گمشو
شوگا : دست ا/ت رو گرفت بردتش تو اتاقش*
ا/ت : چیکار میکنییی.. و.. لم کن
شوگا : خودتو به اون راه نزن میدونم که رئیس مافیا پدرت کیم یانگی...
ا/ت : ن... ه اصا چی من... خبر ندارم
شوگا : اومد جلو و ا/ت رو چسبوند به خودش* سعی نکن منم قول بزنی... بیا بشین مثل ادم توضیح بده..
.
.
.
.
رفتیم نشستیم و همه چیو بهش گفتم ، گفتم که پدرم چه کارایی کرده و میخواست چیکارا کنه تمام چیزایی که پدرم مخفی کرده بود رو گفتم.....
.
.
.
.
شوگا : پس تو دختر رئیس بزرگ مافیا GBILB هستی...
ا/ت : اوهوم ولی من تو کاراش دخالت نمیکردم...
شوگا : دیگه... نه... نمیتونی در بری ازش... میدونم که دو سه روز پدرت نبود تو داشتی مافیا رو میگردوندی
.
.
.
.
وقتی بحث اینو باز کرد یاد اون موقع افتادم که
.
.
.
فلش بک به سه روز قبل... ساعت 12:45 دقیقه...
دست راست کیم یانگ ( بوگوم)
بوگوم : خانم باید با ما بیاید یه کار منم پیش اومد
ا/ت : اما... باشه بریم..
.
.
ناشناس : منو ازاد کنید... تروخدا من کاری نکردمممم
ا/ت : این کیه چرا بستین.... ش..؟
بوگوم : باید بکشیمش...
ا/ت : چی... ن... نه امکان نداره بازش کنین..
بوگوم : نمیشه ( اسلحه رو داد دست ا/ت* )
ا/ت : ا.. ین چ.. یه... چرا دادیش به من...
بوگوم : لطفا خانم بکشینش...
ا/ت : نهههه من نمیتونم ( جیغ داد) دستش اشتباهی خورد و شلیک کرد... نهههههههههه... من چی... کار کردم..
.
.
.
.
فلش بک به حالت عادی*
شوگا : هوی خوبی..؟ با تواممم
ا/ت : نه... من اینکارو نکردم من نکشتمش... نمیتونم... (بغض)
شوگا : تو چی کی رو کشتی..؟
کوک : اومد داخل با عصبانیت*ا/تتتتت
ا/ت : من ... کاری نکردممم..
شوگا : کاری که گفتی رو انجام دادم..
کوک : باشه... کارشو تموم میکنم...
شوگا : حله
کوک : دست ا/ت رو گرفت کشون کشون برد تو یه اتاق پر از چیزای خطرناک ( این اتاق همون اتاق شکنجه اس 😂🗿 ) *
ا/ت : و.. لم کن ( با بغض)
کوک : زینتو موش خورده..؟ اون روز داشتی بل بل زبونی میکردی چیشد پس ترسیدی..؟
ا/ت : من... کاری نک... ردم... ( گذاشت اشکاش جاری شه) من... نکردم ( با گریه) من نکشتمشش 😭😭
کوک : داری چ زری میزنییی...
.
.
.
.
اون موقع کوک میخواست کار ا/ت رو تموم کنه ولی تهیونگ با عجله اومد تو...
تهیونگ : جونکوک باید زود بیای اتفاق خوبی نیفتاده..
کوک : چی شده..؟
تهیونگ : باید بریم...
کوک : باشه... خب دختر جون ایندفعه از دستم در رفتی میزارم یکم دیگه زنده بمونی...
تهیونگ : بریم..
.
.
.
.
.
.
.
.
چرا داره این اتفاقا سرم نیفتاده مگه من چیکار کردم دیگه نمیتونم... میخوام بمیرم... از بچگی هم نمیخواستن من باشم از خودم متنفرم...یهو در باز شد و یکی اومد داخل...
پایان پارت 5
برا پارت بعدی نظراتتون رو میخوام درباره ی فیک بگین اگه دوست ندارین بگین تا فیک رو ادامه ندم و اینقدر هم براش زحمت نکشم... اگه هم دوست دارین بگین بهم تا مشخص شه🚶♀️✨
۲۰.۰k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.