فیک(Why you)پارت(55)
ا/ت:آیگووووووووووو آخ آخ. افتادن رو تخت*
خدمتکار هو:گفتم که بانوی من حالا حالا ها وقت میبره تا مثله قبلتون بشین .^_^،
ا/ت ای که مثله مگسه له شده روی تخت چسبیده بود و خوب......اون حالت بخاطره این بود که پهلون بازی ا/ت خانوم ما اود کرده بود که مثلا میخ است کار ۱۰۰ ساله رو یه شب طی کنه ولی خیر!از این خبرا نیست!
ویو به چند ساعت قبل *
ا/ت:این کتابا اینجا چیکا میکنن؟؟
خدمتکار هو :خوب بانوی من اینا بخاطره اینه که شما بتونین درست و مثله یه بانوی سلطنتی راه برین.
ا/ت:اوووووو خوب خوب حالا فهمیدم،خنده*
اشاره به کتابا*
ا/ت:اینا که چیزی نیستن بابا سه سوته حلشون میکنم .چشمک*
بله ا/ت بانو نزدیک کتابا شد و حدود ۱۰ کتاب قطور رو برداشت و گذاشت رو سرش *
خدمتکار هو:بانوی من!چرا این همه کتاب برداشتین چهارتا برمیداشتین کافی بود!بانو!
ا/ت:ای بابا چرا اینقدر غر میزنی چیزی نی که ببین الان بصورت خیلی حرفه ای راه میرم و این مرحله از مرحله های تبدیل شدن به یه بانوی سلطنتی رو زد میکنم. لبخند*
ا/ت که اومد یه قدم برداره ........بله ........خوب پاهای مبارک ا/ت بانو به لباس بلندش گیر کرد و با مخ به سوی کف عزیز رفت ......حالا اون که هیچ کتابا قشنگ مثله گوشت کوب روی ا/ت افتادن که ا/ت تبدیل به چنجه شد ا/ت غیر بانو شد ......*
خدمتکارهو: بانوی من!
خدمتکار هو با نگرانی و عجله رفت سمت ا/ت و کتابارو از روش برداشت *
خدمتکار هو:بانوی من حالتون خوبه!؟
ا/ت:آخ آخ....بنظر...ت خوبم؟؟؟قشنگ پوره سیب زمینی شدم.....آی
خدمتکار هو به ا/ت کمک کرد از زمین بلند شه*
خدمتکار هو:خوب بانوی من من که بهتون گفتم کم کتاب بردارین!بنظرم بهتر که یکمی استراحت...
ا/ت:دستشو از دست خدمتکار هو بیرون آورد و به خدمتکار هو نگاه کرد و گفت*
ا/ت:من تا یاد نگیرم آروم نمی گیرم! .و به مقابلش نگاه کرد*
چند ساعت با همون روال گذشت که بله بالاخره ا/ت جونمون یاد گرفت *
زمان حال*
ا/ت:هو......چیکار کنم.....هوففففففف یااااااااااا.سرشو فرو کرد تو بالش و جیغ زد*
خدمتکار هو که با این کار ا/ت خندش گرفته بود رفت کنار تخت ا/ت نشست وگفت*
خدمتکار هو:بانوی من شما صدرصد میتونین انجامش بدین فقط یکمی زمان میبره دیدن که تونستین اولین کارتون رو انجام بدین
ا/ت سرشو از بالش بیرون آورد و نشست روبه روی هو *
ا/ت:راست میگی ولی ....آخه چجوری اینکارو تو ۳ روز انجام بدم
خدمتکار هو:میتونین بانو فقط باید یکمی صبر داشته باشین
ا/ت:هوففففف....حالا اون که هیچ راستش....... میخوام بیشتر درمورد خانوادم بدونم .....خواهرام و پدرم و مادرم ...رفتاراشون نسبت بهم ..اگه میدونی لطفا درموردشون بهم بگو چون شاید که چی بگم صدرصد بای بکاری انجام بدم اگه بخوان بلائی سرم بیارن
خدمتکار هو :خوب بانو....آم ....دونستنش که آره ...ولی مطمئنین میخواین بدونین؟؟
ا/ت :اهوم
خدمتکار هو نگاهی به ا/ت کرد و گفت*
خدمتکار هو:خوب ....اول از اسم خانوادتون شروع میکنم
مادرتون اسمش یونا بود و پدرتون پادشاه وانگ هستن،خواهرهاتون از بزرگ به کوچیک....
بانو یولما،بانو سول وُ ،بانو مانبول،بانو میگنو،بانو یونگ میون ،شما و بانو پانبی
ا/ت :خوب؟؟؟شخصیت هاشون چطوریه؟؟
تولدت مبارک گلم💜💜💜💜
خدمتکار هو:گفتم که بانوی من حالا حالا ها وقت میبره تا مثله قبلتون بشین .^_^،
ا/ت ای که مثله مگسه له شده روی تخت چسبیده بود و خوب......اون حالت بخاطره این بود که پهلون بازی ا/ت خانوم ما اود کرده بود که مثلا میخ است کار ۱۰۰ ساله رو یه شب طی کنه ولی خیر!از این خبرا نیست!
ویو به چند ساعت قبل *
ا/ت:این کتابا اینجا چیکا میکنن؟؟
خدمتکار هو :خوب بانوی من اینا بخاطره اینه که شما بتونین درست و مثله یه بانوی سلطنتی راه برین.
ا/ت:اوووووو خوب خوب حالا فهمیدم،خنده*
اشاره به کتابا*
ا/ت:اینا که چیزی نیستن بابا سه سوته حلشون میکنم .چشمک*
بله ا/ت بانو نزدیک کتابا شد و حدود ۱۰ کتاب قطور رو برداشت و گذاشت رو سرش *
خدمتکار هو:بانوی من!چرا این همه کتاب برداشتین چهارتا برمیداشتین کافی بود!بانو!
ا/ت:ای بابا چرا اینقدر غر میزنی چیزی نی که ببین الان بصورت خیلی حرفه ای راه میرم و این مرحله از مرحله های تبدیل شدن به یه بانوی سلطنتی رو زد میکنم. لبخند*
ا/ت که اومد یه قدم برداره ........بله ........خوب پاهای مبارک ا/ت بانو به لباس بلندش گیر کرد و با مخ به سوی کف عزیز رفت ......حالا اون که هیچ کتابا قشنگ مثله گوشت کوب روی ا/ت افتادن که ا/ت تبدیل به چنجه شد ا/ت غیر بانو شد ......*
خدمتکارهو: بانوی من!
خدمتکار هو با نگرانی و عجله رفت سمت ا/ت و کتابارو از روش برداشت *
خدمتکار هو:بانوی من حالتون خوبه!؟
ا/ت:آخ آخ....بنظر...ت خوبم؟؟؟قشنگ پوره سیب زمینی شدم.....آی
خدمتکار هو به ا/ت کمک کرد از زمین بلند شه*
خدمتکار هو:خوب بانوی من من که بهتون گفتم کم کتاب بردارین!بنظرم بهتر که یکمی استراحت...
ا/ت:دستشو از دست خدمتکار هو بیرون آورد و به خدمتکار هو نگاه کرد و گفت*
ا/ت:من تا یاد نگیرم آروم نمی گیرم! .و به مقابلش نگاه کرد*
چند ساعت با همون روال گذشت که بله بالاخره ا/ت جونمون یاد گرفت *
زمان حال*
ا/ت:هو......چیکار کنم.....هوففففففف یااااااااااا.سرشو فرو کرد تو بالش و جیغ زد*
خدمتکار هو که با این کار ا/ت خندش گرفته بود رفت کنار تخت ا/ت نشست وگفت*
خدمتکار هو:بانوی من شما صدرصد میتونین انجامش بدین فقط یکمی زمان میبره دیدن که تونستین اولین کارتون رو انجام بدین
ا/ت سرشو از بالش بیرون آورد و نشست روبه روی هو *
ا/ت:راست میگی ولی ....آخه چجوری اینکارو تو ۳ روز انجام بدم
خدمتکار هو:میتونین بانو فقط باید یکمی صبر داشته باشین
ا/ت:هوففففف....حالا اون که هیچ راستش....... میخوام بیشتر درمورد خانوادم بدونم .....خواهرام و پدرم و مادرم ...رفتاراشون نسبت بهم ..اگه میدونی لطفا درموردشون بهم بگو چون شاید که چی بگم صدرصد بای بکاری انجام بدم اگه بخوان بلائی سرم بیارن
خدمتکار هو :خوب بانو....آم ....دونستنش که آره ...ولی مطمئنین میخواین بدونین؟؟
ا/ت :اهوم
خدمتکار هو نگاهی به ا/ت کرد و گفت*
خدمتکار هو:خوب ....اول از اسم خانوادتون شروع میکنم
مادرتون اسمش یونا بود و پدرتون پادشاه وانگ هستن،خواهرهاتون از بزرگ به کوچیک....
بانو یولما،بانو سول وُ ،بانو مانبول،بانو میگنو،بانو یونگ میون ،شما و بانو پانبی
ا/ت :خوب؟؟؟شخصیت هاشون چطوریه؟؟
تولدت مبارک گلم💜💜💜💜
۱۱.۵k
۱۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.