داستان ترسناک
لایک و فالو کنید تا بازم بذارم
در سال 1998 به همراه همسرم به آپارتمانی نقل مکان کردیم که با پولی که پس انداز کرده بودم موفق به خرید آن شدم. خوشحال بودیم که حالا دیگر مجبور نیستیم در یک خانه تنگ زندگی کنیم.
وسایلمان را جابجا کردیم و شروع به چیدمان آپارتمان کردیم، اما شادی ما زیاد طول نکشید. سه روز همه چیز خوب بود، اما شب چهارم اتفاقی افتاد.
شب از سرمای وحشتناکی بیدار شدم. پنجره ها بسته بود و من نفهمیدم مشکل چیست. نگاهم به صندلی گوشه اتاق افتاد که ناگهان صدای جیر جیر در آمد. یک مرد روی آن نشسته بود و من را شوکه کرد.
سریعا همسرم را از خواب بیدار کردم و وقتی برگشتم کسی روی صندلی نبود. تا صبح نمی توانستم بخوابم و مدام فکر می کردم که این فقط تخیلات من است.
شب بعد با صدای کسی که در خانه قدم می زد از خواب بیدار شدم. این بار تصمیم گرفتم همه چیز را بررسی کنم و هنوز همسرم را اذیت نکردم. وارد آشپزخانه که شدم ناگهان قدم ها قطع شد. کمی صبر کردم و برگشتم.
ناگهان صدای جیغی در اتاقی که همسرم در آن خوابیده بود شنیده شد. دویدم و همسرم را دیدم که اشک می ریخت. معلوم شد که یک نفر او را در خواب خفه می کند. آن شب با چراغ روشن تا صبح نشستیم. بعدش رفتیم سر کار و غروب نخواستیم بریم خونه ولی جایی برای رفتن نبود. ما می ترسیدیم در این آپارتمان بخوابیم، اما چاره ای نداشتیم.
ساعت دوازده شب همه چیز ساکت بود، بنابراین ما به رختخواب رفتیم. ساعت سه صبح صدای ریختن وسایل از آشپزخانه شنیدم. هر چقدر هم که می خواستم نرم ولی مجبور بودم به آنجا بروم. همه ظروف روی میز روی زمین افتادند و شکستند و بعد متوجه یک شبح آشنا پشت پرده پنجره شدم. همان مردی بود که قبلا روی صندلی دیده بودم. ترسیده بودم شروع کردم به جیغ زدن.
با ورود به اتاق،شبه دنبالم آمد. وسط ایستاد و تکان نخورد. فهمیدم که او چیزی می خواهد. چند دقیقه بعد آن مرد ناپدید شد و من شروع به باز کردن پارکت قدیمی کردم و بعد از چند ساعت کیسه ای را پیدا کردم که حاوی استخوان های انسان بود.
همان روز با پلیس تماس گرفتم و آنها جسد را برای معاینه بردند. بعد از مدتی با من تماس گرفتند و گفتند که استخوان ها متعلق به یک مستمری بگیر است که سال ها پیش در اینجا زندگی می کرد. بزودی بقایای پیرمرد دفن شد و آرامش در آپارتمان حکمفرما شد.
در سال 1998 به همراه همسرم به آپارتمانی نقل مکان کردیم که با پولی که پس انداز کرده بودم موفق به خرید آن شدم. خوشحال بودیم که حالا دیگر مجبور نیستیم در یک خانه تنگ زندگی کنیم.
وسایلمان را جابجا کردیم و شروع به چیدمان آپارتمان کردیم، اما شادی ما زیاد طول نکشید. سه روز همه چیز خوب بود، اما شب چهارم اتفاقی افتاد.
شب از سرمای وحشتناکی بیدار شدم. پنجره ها بسته بود و من نفهمیدم مشکل چیست. نگاهم به صندلی گوشه اتاق افتاد که ناگهان صدای جیر جیر در آمد. یک مرد روی آن نشسته بود و من را شوکه کرد.
سریعا همسرم را از خواب بیدار کردم و وقتی برگشتم کسی روی صندلی نبود. تا صبح نمی توانستم بخوابم و مدام فکر می کردم که این فقط تخیلات من است.
شب بعد با صدای کسی که در خانه قدم می زد از خواب بیدار شدم. این بار تصمیم گرفتم همه چیز را بررسی کنم و هنوز همسرم را اذیت نکردم. وارد آشپزخانه که شدم ناگهان قدم ها قطع شد. کمی صبر کردم و برگشتم.
ناگهان صدای جیغی در اتاقی که همسرم در آن خوابیده بود شنیده شد. دویدم و همسرم را دیدم که اشک می ریخت. معلوم شد که یک نفر او را در خواب خفه می کند. آن شب با چراغ روشن تا صبح نشستیم. بعدش رفتیم سر کار و غروب نخواستیم بریم خونه ولی جایی برای رفتن نبود. ما می ترسیدیم در این آپارتمان بخوابیم، اما چاره ای نداشتیم.
ساعت دوازده شب همه چیز ساکت بود، بنابراین ما به رختخواب رفتیم. ساعت سه صبح صدای ریختن وسایل از آشپزخانه شنیدم. هر چقدر هم که می خواستم نرم ولی مجبور بودم به آنجا بروم. همه ظروف روی میز روی زمین افتادند و شکستند و بعد متوجه یک شبح آشنا پشت پرده پنجره شدم. همان مردی بود که قبلا روی صندلی دیده بودم. ترسیده بودم شروع کردم به جیغ زدن.
با ورود به اتاق،شبه دنبالم آمد. وسط ایستاد و تکان نخورد. فهمیدم که او چیزی می خواهد. چند دقیقه بعد آن مرد ناپدید شد و من شروع به باز کردن پارکت قدیمی کردم و بعد از چند ساعت کیسه ای را پیدا کردم که حاوی استخوان های انسان بود.
همان روز با پلیس تماس گرفتم و آنها جسد را برای معاینه بردند. بعد از مدتی با من تماس گرفتند و گفتند که استخوان ها متعلق به یک مستمری بگیر است که سال ها پیش در اینجا زندگی می کرد. بزودی بقایای پیرمرد دفن شد و آرامش در آپارتمان حکمفرما شد.
۱۹.۵k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳