راکون کچولو مو صورتی p61
اما الان واقعا چه کاری ازم بر میاد؟من واقعا میخوام گریه کنم من من دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه اما کم کم چشمام سیاهی رفت و بی هوش شدم
چهارسال بعد.. .
من:داداشی داداشی ببین چی پیدا کردم
داداشی:هوم؟ اوه آره.. . خیلی قشنگه.
اون مامانه؟
من:آوم آره کشیده بودم بهش بدم ولی خب.. .
داداشم دستشو برد تو موهام و حسابی اونا رو بهم ریخت
من:هعی.. . چکار _ میکنی
داداشی:هیچی فقط حوصلم سر رفته بود
من:توی.. . وایسا ببینم و لیوان آبی که روی کابینت بود رو برداشتم تا به سمتش حمله ور بشم سریع دویدم تا که آبو بریزم روش که اشتباهی لیوان رو هم همراهش پرت کردم لیوان به داداشی نخورد اما افتاد رو زمینو شکست و تیکه هاش پرت شدن هوا واسه همین ساق پاش زخمی شد
من:خوبی؟
داداشم یه نگاهی به پاش کرد و به نگاه پوکر به من
داداشی:خوبم فقط بابا بیاد ببینه اینجا خون ریخته دیگه نه من خوب میمونم نه تو بدو برو یه دستمالی چیزی بیار اینارو تمیز کنیم
من:هوم الان میارم
و بدو بدو رفتم تا یه پارچه ای چیزی بیارم
من:آوردم
داداشی:پلاستیک کو؟
من:نگفتی
داداشی:یعنی تو خودت عقلت نمیکشه باید شیشه خورده هارو جمع کنیم؟
من:ایش الان میرم میارم
داداشی:مراقب باش نری رو شیشه ها
من:باشه باشه مراقبم
داداشی:آفرین
تا چند سالی همینجوری زندگیم آروم میگذشت و اتفاق خاصی نمی افتاد
تا اینکه وقتی ۱۷ سالم شد یه روز قبل روز اول مدرسه یه خواب عجیب دیدم
دیگه شب شده بود باید میرفتم بخوابم قبل از اینکه بخوابم هر شب به این فکر میکنم که کاش میدونستم برای چند لحظه هم که شده مامانمو ببینم اون شب بر خلاف شبای دیگه خوابم نمیبرد
واسه همین تصمیم گرفتم برم رو پشت بوم بخوابم یه تشک انداختم بالا بعد هم پتو و بالشتم اون شب اینقدر به ستاره ها خیره شدم تا اینکه صبح شد همش به این فکر میکردم که مادرم چقدر شبیه ستاره بودش وقتی که به کمک نیاز داشتم همیشه کمکم میکرد و مثل ستاره ها و ماه توی تاریکی یه نور امید بخش واسم بود و هست اما الان حتی صداشو یادم نیست.. . یهو یه تشک از پایین پرت شد رو پشت بوم و خورد تو صورتم
من:هییی کدوم احمقی
و داداشم از پنجره اومد رو پشت بوم
من:آهان بت بوی بود
داداشم:نه من بتمنم
من:آره حتما وایسا چرا بیداری؟
داداشم:خودت چرا بیداری؟
من:خوابم نمیبرد ولی الان که اومدی قشنگ یه حس کسالت و خستگی ای بهم دست داد که نمیدونی الان دیگه قشنگ میتونم تا چند سال بخوابم
داداشم:آره ایده خوبیه بهتره بخوابی چون فردا اولین روز مدرسه ست
من:یادم نیاررر
داداشم:باید با چیزی که ازش متنفری روبه رو بشی
من:دردد
داداشم:ای بابا باور کن الان بهترین دوران زندگیته همش داره حیف میشه/خنده شیطانی
ویسگون نزاشت
چهارسال بعد.. .
من:داداشی داداشی ببین چی پیدا کردم
داداشی:هوم؟ اوه آره.. . خیلی قشنگه.
اون مامانه؟
من:آوم آره کشیده بودم بهش بدم ولی خب.. .
داداشم دستشو برد تو موهام و حسابی اونا رو بهم ریخت
من:هعی.. . چکار _ میکنی
داداشی:هیچی فقط حوصلم سر رفته بود
من:توی.. . وایسا ببینم و لیوان آبی که روی کابینت بود رو برداشتم تا به سمتش حمله ور بشم سریع دویدم تا که آبو بریزم روش که اشتباهی لیوان رو هم همراهش پرت کردم لیوان به داداشی نخورد اما افتاد رو زمینو شکست و تیکه هاش پرت شدن هوا واسه همین ساق پاش زخمی شد
من:خوبی؟
داداشم یه نگاهی به پاش کرد و به نگاه پوکر به من
داداشی:خوبم فقط بابا بیاد ببینه اینجا خون ریخته دیگه نه من خوب میمونم نه تو بدو برو یه دستمالی چیزی بیار اینارو تمیز کنیم
من:هوم الان میارم
و بدو بدو رفتم تا یه پارچه ای چیزی بیارم
من:آوردم
داداشی:پلاستیک کو؟
من:نگفتی
داداشی:یعنی تو خودت عقلت نمیکشه باید شیشه خورده هارو جمع کنیم؟
من:ایش الان میرم میارم
داداشی:مراقب باش نری رو شیشه ها
من:باشه باشه مراقبم
داداشی:آفرین
تا چند سالی همینجوری زندگیم آروم میگذشت و اتفاق خاصی نمی افتاد
تا اینکه وقتی ۱۷ سالم شد یه روز قبل روز اول مدرسه یه خواب عجیب دیدم
دیگه شب شده بود باید میرفتم بخوابم قبل از اینکه بخوابم هر شب به این فکر میکنم که کاش میدونستم برای چند لحظه هم که شده مامانمو ببینم اون شب بر خلاف شبای دیگه خوابم نمیبرد
واسه همین تصمیم گرفتم برم رو پشت بوم بخوابم یه تشک انداختم بالا بعد هم پتو و بالشتم اون شب اینقدر به ستاره ها خیره شدم تا اینکه صبح شد همش به این فکر میکردم که مادرم چقدر شبیه ستاره بودش وقتی که به کمک نیاز داشتم همیشه کمکم میکرد و مثل ستاره ها و ماه توی تاریکی یه نور امید بخش واسم بود و هست اما الان حتی صداشو یادم نیست.. . یهو یه تشک از پایین پرت شد رو پشت بوم و خورد تو صورتم
من:هییی کدوم احمقی
و داداشم از پنجره اومد رو پشت بوم
من:آهان بت بوی بود
داداشم:نه من بتمنم
من:آره حتما وایسا چرا بیداری؟
داداشم:خودت چرا بیداری؟
من:خوابم نمیبرد ولی الان که اومدی قشنگ یه حس کسالت و خستگی ای بهم دست داد که نمیدونی الان دیگه قشنگ میتونم تا چند سال بخوابم
داداشم:آره ایده خوبیه بهتره بخوابی چون فردا اولین روز مدرسه ست
من:یادم نیاررر
داداشم:باید با چیزی که ازش متنفری روبه رو بشی
من:دردد
داداشم:ای بابا باور کن الان بهترین دوران زندگیته همش داره حیف میشه/خنده شیطانی
ویسگون نزاشت
۳.۳k
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.