رمان
مـــــعـــــشـــــوقـــــہ
پـــــاࢪٺ:3
ســـــتـــــارهمـــــوحـــــد
بلند شدم،سرم گیج میرفت اما دویدم سمت اتاقم،بی توجه به صدا زدن های مامانم....مامانم؟ اونها 11 سال بهم دروغ گفتن!
11 سال!
در و بستم و نشستم پشت در،اشکام بدون اجازه روی صورتم میدویدن،یکی از یکی دیگه سبقت میگرفت.. بانو هام و بغل کردم،یعنی چی که من بچه شون نیستم؟ من یتیمم؟من تنهام؟خدایا کمکم کن....
توی همین فکر ها بودم که اروم اروم کنار در خوابم برد،توی خواب هم داشتم فکر میکردم،اونها گناهی نداشتن...من نباید بدون دلیل قضاوتشون کنم...من باید کامل بهشون گوش بدم..باید...باید...!
یهویی از خواب پریدم،ساعت روی دیوار رو نگاه کردم،8 شب
چشمام و مالوندم،با کسالت بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق
با دیدن مامان،بابا،آبجی کوچیکم بهاره و ...
صبر کن ما تنها نبودیم...یه خانم و اقا...
اقایی قد بلند با پوست سفید،موهای مشکی لخت که تا سر شونه اش بود،با چشمای مشکی جدیش داشت منو نگاه میکرد،
خانم لاغر اندام با پوست سفید رنگ پریده،موهای قرمز موج دار و قد متوسط....با دیدنم همه سکوت کردن،چقدر این سکوت عذاب آورد بود...
"ادامهدارد"
پـــــاࢪٺ:3
ســـــتـــــارهمـــــوحـــــد
بلند شدم،سرم گیج میرفت اما دویدم سمت اتاقم،بی توجه به صدا زدن های مامانم....مامانم؟ اونها 11 سال بهم دروغ گفتن!
11 سال!
در و بستم و نشستم پشت در،اشکام بدون اجازه روی صورتم میدویدن،یکی از یکی دیگه سبقت میگرفت.. بانو هام و بغل کردم،یعنی چی که من بچه شون نیستم؟ من یتیمم؟من تنهام؟خدایا کمکم کن....
توی همین فکر ها بودم که اروم اروم کنار در خوابم برد،توی خواب هم داشتم فکر میکردم،اونها گناهی نداشتن...من نباید بدون دلیل قضاوتشون کنم...من باید کامل بهشون گوش بدم..باید...باید...!
یهویی از خواب پریدم،ساعت روی دیوار رو نگاه کردم،8 شب
چشمام و مالوندم،با کسالت بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق
با دیدن مامان،بابا،آبجی کوچیکم بهاره و ...
صبر کن ما تنها نبودیم...یه خانم و اقا...
اقایی قد بلند با پوست سفید،موهای مشکی لخت که تا سر شونه اش بود،با چشمای مشکی جدیش داشت منو نگاه میکرد،
خانم لاغر اندام با پوست سفید رنگ پریده،موهای قرمز موج دار و قد متوسط....با دیدنم همه سکوت کردن،چقدر این سکوت عذاب آورد بود...
"ادامهدارد"
۴۷۴
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.