عشق فراموش شده پارت 43
هانا: شت(اروم)
چشمم افتاد به ایینه ماشین که دیدم مث همیشه صورتم خونیه واقعا ترسناک شده بودم
هانا: چتونه حالا فهمیدین که نباید عصبانیم کنین
هیونجین: ارع برو صورتتو بشور عصبانیتت که خوابید بیا بریم (0_0)
رفتم داخل خونه دستو صورتمو که خونی بود شستم رفتم بیرون پیش بچه ها
هانا: من رفتم
چان: وایسا مام بیایم
سوار موتورم شدم رفتم سمت خونه
پرش زمانی 3روز بعدساعت4بعدازظهر
داشتم این چوی رو شکنجه میکردم بچه ها هم عمشون اونجا بودن یونام جرعت بخرج داد اومد اتاق شکنجه که به حرف اومد
چوی: واقعا شما فک کردین من کسی که برام سود داشته باشه رو میکشم
هانا: منظورت چیه؟
چوی: سویون خودتون برادرتونو بهتر از من میشناسین هیشکی تو هک به پاش نمیرسه واسه همین باند پدربزرگ عوضیت همیشه میتونست سیستم های مهم رو هک کنه
همه: خب؟
چوی: سویون زنده اس
همه: چی؟ 😳
چوی: هه ارع سویون زندس چون مادرتو کشتم ولی سویون رو یه قرص بهش دادم که قلبشو وتسه چن ساعت از کار بندازه که شماها هم فک کردین مرده رو تشیح جنازه سویونو با یکی عوض کردم و الانم فقط من میدونم کجاس ولی هر سه تاتون مث همین لجباز و تخس اگه هانا نبود سویون هیچ کاری برام نمیکرد عکسایی که واست فرستادم باهمونا سویون رو تهدید میکردم که اگه کاری رو که میخوام انجام نده خواهر کوچولشو میکشم اونم دیگه کاریکه میگفتم انجام میداد( پوزخند، صدای گرفته)
خواستم برم سمتش که صدای تیر اندازی اومد یکی از بادیگاردا سریع اومد گف
بادیگارد: رئیس حمله کردن بهمون
چوی: هه دیر اومدن احمقا
هانا: شت، روبه بادیگار
هانا: این حرومزاده رو ببرین نزارین دست این افرادش بهش برسه
بادیگاردا: چشم رئیس
رفتیم هرکدوم جایی وایسادیم که تیر بهمون نخوره این چوی احمق فک کرده میزارم به این راحتیا از دستم در بره
تقریبا همشونو کشتیم بازوم زخمی شده بود همینجوری داش خون میرف ازش تفنگم دیگه تیر نداش باهام از پشت دیوار اومدم بیرون که یونا رو دیدم که یکی ازون عوضی ها تفنگو گرفته ولی یونا اونو ندیدع بود حواسش جای دیگه بود سمتش میخواد بهش شلیک کنه اون یارو منو دیده بود نه میتونستم کاری کنم اگه به یونا میگفتم بازم دیر بود اون یارو کاره خودشو میکرد تیر نداشتم چاقومم باهام نبود یاد حرف خاله مینهی افتادم که گف«هانا دخترم یونا نمیتونع از خودش محافظت کنه تو نبود من مراقبش باش نزار صدمه ببینه»تنها کاری که میتونستم انجام بدم رو انجام دادم بدو بدو رفتم سمت یونا بغلش کردم که صدای شلیک گلوله تو هوا پیچید و درد خیلی بدیو احساس کردم تعادلم و از دست دادم افتادم یونا تو شک بود یدفعه زد زیر گریه نشست بغلم کرد
یونا: هانا. هانا توروخدا پاشو چرا اینکارو کردی اخه(گریه شدید)
یدفعه خون بالا اووردم
همیشه ارزوم مرگ بود ولی الان که سویون زندس کاش حداقل میتونستم قبل اینکه بمیرم ببینمش
یونا داش همینجوری گریه میکرد که دیگه هیچی نفهمیدم
کوک ویو
بعد اینکه همرو کشتیم از پشت عمارت درومدیم
کوک: تموم بریم دیگه
همه: بریم
رفتیم حیاط عمارت که دیدم صدای گریه ی یونا میاد که میگه هانا پاشو توروخدا
یلحظه قلبمو احساس نکردم نه نه هانا نباید چیزیش بشع رفتیم جلوتر دیدم هانا غرق درخون رو زمین افتاده یونام داره گریه میکنه بچه ها هم که پشت سره من اومدن با دیدن این صحنه کپ کردن که هممون بدو بدو رفتیم سمتش
پرش زمانی وقتی رفتن بیمارستان
یه 2ساعتی میشد که هنو از اتاق عمل بیرون نیومده بود
چان: اگه چیزیش شده باشه چی بدون اون من چیکار کنم(گریع شدید)
منو شوگا هیونگ بغلش کردیم
شوگا: چان خودت میدونی هانا خیلی قویه طوریش نمیشه
که بلاخره یه پرستار اومد بیرون رفتیم سمتش
چان: خواهرم حالش خوبه(گریه شدید)
پرستار: بیمار خونه زیادی از دس داده کسی از شما گروه خونیش بهش میخوره
چان: منمO+ام(گریه)
پرستار: خب با من بیاین
چان با پرستار رف ماهم همونجا موندیم یونا همش میگف تقصیره منه بخاطر من اینجوری شده
هرکاری میکردم گریم بند نمیومد اگه چیزیش بشه چی؟ بدون اون من چیکار کنم اون همه سال که امریکا بود بس اینکه اونجوری دلشو شکوندم چی؟
چشمم افتاد به ایینه ماشین که دیدم مث همیشه صورتم خونیه واقعا ترسناک شده بودم
هانا: چتونه حالا فهمیدین که نباید عصبانیم کنین
هیونجین: ارع برو صورتتو بشور عصبانیتت که خوابید بیا بریم (0_0)
رفتم داخل خونه دستو صورتمو که خونی بود شستم رفتم بیرون پیش بچه ها
هانا: من رفتم
چان: وایسا مام بیایم
سوار موتورم شدم رفتم سمت خونه
پرش زمانی 3روز بعدساعت4بعدازظهر
داشتم این چوی رو شکنجه میکردم بچه ها هم عمشون اونجا بودن یونام جرعت بخرج داد اومد اتاق شکنجه که به حرف اومد
چوی: واقعا شما فک کردین من کسی که برام سود داشته باشه رو میکشم
هانا: منظورت چیه؟
چوی: سویون خودتون برادرتونو بهتر از من میشناسین هیشکی تو هک به پاش نمیرسه واسه همین باند پدربزرگ عوضیت همیشه میتونست سیستم های مهم رو هک کنه
همه: خب؟
چوی: سویون زنده اس
همه: چی؟ 😳
چوی: هه ارع سویون زندس چون مادرتو کشتم ولی سویون رو یه قرص بهش دادم که قلبشو وتسه چن ساعت از کار بندازه که شماها هم فک کردین مرده رو تشیح جنازه سویونو با یکی عوض کردم و الانم فقط من میدونم کجاس ولی هر سه تاتون مث همین لجباز و تخس اگه هانا نبود سویون هیچ کاری برام نمیکرد عکسایی که واست فرستادم باهمونا سویون رو تهدید میکردم که اگه کاری رو که میخوام انجام نده خواهر کوچولشو میکشم اونم دیگه کاریکه میگفتم انجام میداد( پوزخند، صدای گرفته)
خواستم برم سمتش که صدای تیر اندازی اومد یکی از بادیگاردا سریع اومد گف
بادیگارد: رئیس حمله کردن بهمون
چوی: هه دیر اومدن احمقا
هانا: شت، روبه بادیگار
هانا: این حرومزاده رو ببرین نزارین دست این افرادش بهش برسه
بادیگاردا: چشم رئیس
رفتیم هرکدوم جایی وایسادیم که تیر بهمون نخوره این چوی احمق فک کرده میزارم به این راحتیا از دستم در بره
تقریبا همشونو کشتیم بازوم زخمی شده بود همینجوری داش خون میرف ازش تفنگم دیگه تیر نداش باهام از پشت دیوار اومدم بیرون که یونا رو دیدم که یکی ازون عوضی ها تفنگو گرفته ولی یونا اونو ندیدع بود حواسش جای دیگه بود سمتش میخواد بهش شلیک کنه اون یارو منو دیده بود نه میتونستم کاری کنم اگه به یونا میگفتم بازم دیر بود اون یارو کاره خودشو میکرد تیر نداشتم چاقومم باهام نبود یاد حرف خاله مینهی افتادم که گف«هانا دخترم یونا نمیتونع از خودش محافظت کنه تو نبود من مراقبش باش نزار صدمه ببینه»تنها کاری که میتونستم انجام بدم رو انجام دادم بدو بدو رفتم سمت یونا بغلش کردم که صدای شلیک گلوله تو هوا پیچید و درد خیلی بدیو احساس کردم تعادلم و از دست دادم افتادم یونا تو شک بود یدفعه زد زیر گریه نشست بغلم کرد
یونا: هانا. هانا توروخدا پاشو چرا اینکارو کردی اخه(گریه شدید)
یدفعه خون بالا اووردم
همیشه ارزوم مرگ بود ولی الان که سویون زندس کاش حداقل میتونستم قبل اینکه بمیرم ببینمش
یونا داش همینجوری گریه میکرد که دیگه هیچی نفهمیدم
کوک ویو
بعد اینکه همرو کشتیم از پشت عمارت درومدیم
کوک: تموم بریم دیگه
همه: بریم
رفتیم حیاط عمارت که دیدم صدای گریه ی یونا میاد که میگه هانا پاشو توروخدا
یلحظه قلبمو احساس نکردم نه نه هانا نباید چیزیش بشع رفتیم جلوتر دیدم هانا غرق درخون رو زمین افتاده یونام داره گریه میکنه بچه ها هم که پشت سره من اومدن با دیدن این صحنه کپ کردن که هممون بدو بدو رفتیم سمتش
پرش زمانی وقتی رفتن بیمارستان
یه 2ساعتی میشد که هنو از اتاق عمل بیرون نیومده بود
چان: اگه چیزیش شده باشه چی بدون اون من چیکار کنم(گریع شدید)
منو شوگا هیونگ بغلش کردیم
شوگا: چان خودت میدونی هانا خیلی قویه طوریش نمیشه
که بلاخره یه پرستار اومد بیرون رفتیم سمتش
چان: خواهرم حالش خوبه(گریه شدید)
پرستار: بیمار خونه زیادی از دس داده کسی از شما گروه خونیش بهش میخوره
چان: منمO+ام(گریه)
پرستار: خب با من بیاین
چان با پرستار رف ماهم همونجا موندیم یونا همش میگف تقصیره منه بخاطر من اینجوری شده
هرکاری میکردم گریم بند نمیومد اگه چیزیش بشه چی؟ بدون اون من چیکار کنم اون همه سال که امریکا بود بس اینکه اونجوری دلشو شکوندم چی؟
۹.۵k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.