نمردم...

مرتیکه دست و پا چلفتی!
مطمئنم اگه هوا رو نشونه گرفته بود حداقل یکیش رو می زد تو سرم،اما سه تا گلوله را زد تو پام.
نمردم!
بعد از اون پنج سال تو اردوگاه اسیر بودم، اون جا با یه دستگاه شک الکتریکی که یکی از سیم هاش اتصالی داشت شکنجه می شدم!
اون جا هم نمردم!
برگشتم خونه، زنم با یه تاجر عطر که لباس هاش بوی کثافت می داد ازدواج کرده بود، بچه هام هم من رو یادشون نمی اومد.
می دونی چی شد؟
درست حدس زدی، نمردم!
حالا هم سی ساله این جا گرفتارم، توی جان فرساترین نقطه زمین
می دونی چی شد؟
درست حدس زدی، نمردم!
عموم می گفت نمی دونم اون لعنتیایی که تو خونشون لم دادن و ناگهان بهشون میگن بلیط بخت آزمایی بردی، وقتی بچه بودن چه زهرماری خوردن که انقدر خوش شانسن.
این رو از من داشته باش، دنیا تمام تلاشش رو می کنه که باهات بازی کنه؛
وقتی که داری دست و پا می زنی می کشدت پایین!
 اما وقتی رها می کنی برنده بلیط بخت آزمایی میشی!
گاهی وقت ها به بزرگترین اشتباه زندگیم فکر می کنم، اشتباهی که اگه نبود می تونست همه چیز خیلی راحت تر از این ها پیش بره...
می دونی چی بود؟
درست حدس زدی، نمردم!
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی/ #روزبه_معین