وقتی تو مهدکودک میبینیش ... p2
زنگ تعطیلی خورد همه با کوله پشتی هاشون حمله ور شدن ...
دونه دونه بچه ها رو تحویل خانواده هاشون میدادین
تا اینکه لینو رو دیدی ... پسری که از اون شب هر روز به موقع میومد تا دختر همکارشو تحویل بگیره ..
هی چرخ زدی اما مینجی رو پیدا نمیکردی
رو بهش کردی و گفتی : یه لحظه وایسا برم پیداش کنم ...
سری تکون داد و منتظر ایستاد دم در
بعد گذشت یه ربع کل مهدکودک و زیر رو کردی مینجی نبود ... هیچجا نبود ... غیبش زده بود .. نمیتونستی قلبت و حس کنی ..
لینو که زیادی منتظر مونده بود داخل ساختمون شد و با دیدنت که با چهره ی نگران اینور اونور میرفتی اومد سمتت
لینو : ببخشید .. مینجی رو قرار بود تحویل بدی
استرس همه بدنت و فرا گرفته بود : پیداش نمیکنم .. انگار آب شده رفته زمین
شروع کردید یه بار دیگه همه جا رو گشتن داشتی تو اتاق نقاشی رو نگاه میکردی و دنبالش میگشتی که لینو دستت و گرفت و اوردت بیرون
استرس داشتی و نمیدونستی چیکار کنی فقط شروع کردی به حرف زدن : ببخشید ... بیخشیددد هر طور شده پیداش میکن...
که با اومدن انگشت اشاره اش روی لبات سکوتی کردی
لبخندی بهت زد و با اون یکی انگشتش به استخر توپ اشاره کرد
با دیدن دختر بچه ای که نیم ساعت بود دنبالش میگشتید اما اون فقط موقع بازی خوابش بردی بود لبخندی زدی
با نگاه سنگین پسر مقابلت که تمام این مدت نگات میکرد به خودت اومدی و بهش نگاه کردی : ببخشید ... باید حواسم و بیشتر جمع میکردم
_ میشه حواست و به منم بدی ؟
با تعجب نگاش کردی : چی ؟ متوجه نمیشم ؟
_ فردا قراره مینجی رو ببرم سینما ... تو ام میتونی بیایی ...
+ برای چی ؟
_ برای آشنایی ..
به سمت دختر کوچولوی خوابیده رفت و بغلش کرد
_ میبینمت پس ..
و از ساختمون بیرون رفت
حالا تو یه دوره ی جدیدی از زندگیت و شروع کرده بودی ...
دونه دونه بچه ها رو تحویل خانواده هاشون میدادین
تا اینکه لینو رو دیدی ... پسری که از اون شب هر روز به موقع میومد تا دختر همکارشو تحویل بگیره ..
هی چرخ زدی اما مینجی رو پیدا نمیکردی
رو بهش کردی و گفتی : یه لحظه وایسا برم پیداش کنم ...
سری تکون داد و منتظر ایستاد دم در
بعد گذشت یه ربع کل مهدکودک و زیر رو کردی مینجی نبود ... هیچجا نبود ... غیبش زده بود .. نمیتونستی قلبت و حس کنی ..
لینو که زیادی منتظر مونده بود داخل ساختمون شد و با دیدنت که با چهره ی نگران اینور اونور میرفتی اومد سمتت
لینو : ببخشید .. مینجی رو قرار بود تحویل بدی
استرس همه بدنت و فرا گرفته بود : پیداش نمیکنم .. انگار آب شده رفته زمین
شروع کردید یه بار دیگه همه جا رو گشتن داشتی تو اتاق نقاشی رو نگاه میکردی و دنبالش میگشتی که لینو دستت و گرفت و اوردت بیرون
استرس داشتی و نمیدونستی چیکار کنی فقط شروع کردی به حرف زدن : ببخشید ... بیخشیددد هر طور شده پیداش میکن...
که با اومدن انگشت اشاره اش روی لبات سکوتی کردی
لبخندی بهت زد و با اون یکی انگشتش به استخر توپ اشاره کرد
با دیدن دختر بچه ای که نیم ساعت بود دنبالش میگشتید اما اون فقط موقع بازی خوابش بردی بود لبخندی زدی
با نگاه سنگین پسر مقابلت که تمام این مدت نگات میکرد به خودت اومدی و بهش نگاه کردی : ببخشید ... باید حواسم و بیشتر جمع میکردم
_ میشه حواست و به منم بدی ؟
با تعجب نگاش کردی : چی ؟ متوجه نمیشم ؟
_ فردا قراره مینجی رو ببرم سینما ... تو ام میتونی بیایی ...
+ برای چی ؟
_ برای آشنایی ..
به سمت دختر کوچولوی خوابیده رفت و بغلش کرد
_ میبینمت پس ..
و از ساختمون بیرون رفت
حالا تو یه دوره ی جدیدی از زندگیت و شروع کرده بودی ...
۷.۶k
۲۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.