هم خونه ی جدیدم اوبانای پارت ۱۷
از زبان میتسوری:
توی خونه بعد از غذا خوردن یهو هوا تاریک شد هوا ابری شد و بارون اومد هیچ کی بیرون نبود جز یه مرد که دم در بود زنگ درو زد اوبانای گفت:من میبینم کیه
پشت گوشی آیفون یه مرد لاغر بود گفت:کانروجی میتسوری توی خونه داری هه هه ها؟
خیلی مشکوک بود اوبانای هم گفت: نه نداریم.
گفتم:کی بود؟
گفت:یه مردی بود که دنبال تو میگشت!
رفتم توی اتاق و از پنجره نگاهش کردم منو دید گفت:آهای شما خانمی که از طبقه ی ۶ن نگاه میکنی بیا پایین
رفتم پیش اوبانای گفتم:اون منو از پنجره دید چیکار کنم؟
گفت:میتونی قایم شی
توی کمد دوطرفه قایم شدم اون مرد درو باز کرد و اومد داخل اومد سمت کمد خواست درو باز کنه رفتم گوشه ای که خالی بود و نفسم رو حبس کردم درو باز کرد منو ندید
همه جا رو گشت اوبانای سرش داد زد:کسی به جز من اینجا نیست برو بیرون
اون مرده نسبت به هیکلش خیلی زور داشت اوبانای رو پرت کرد یه طرف منم از گوشه ی خالی در کمد نگاه میکردم نمیتونستم بیام بیرون شمشیرم هم طبقه ۲ کمد بود ولی شایدذبتونم یا کاری کنم
یه چیزی دیدم که شاید کمک کنه چون فقط شمشیرم اون بالا بود اگه میوفتاد صدای بلندی نمیداد پیچ هاشو در آوردم و شمشیرم رو اوردم و باهاش به اون مرد حمله کردم گفتم:تو کی هستی و چرا دنبال من میگردی؟
مرد هیچی نگفت فرستادمش بیرون گفتم: برو بیرون برو بیرون ببینم برو بینم تو دیگه کی هستی اصلا؟
درو قفل کردم و سریع رفتم پیش اوبانای تا بلندش کنم بردمش روی تخت و گذاشتم بخوابه پرده هارو کشیدم قفل هم کردم
ادامه دارد...
توی خونه بعد از غذا خوردن یهو هوا تاریک شد هوا ابری شد و بارون اومد هیچ کی بیرون نبود جز یه مرد که دم در بود زنگ درو زد اوبانای گفت:من میبینم کیه
پشت گوشی آیفون یه مرد لاغر بود گفت:کانروجی میتسوری توی خونه داری هه هه ها؟
خیلی مشکوک بود اوبانای هم گفت: نه نداریم.
گفتم:کی بود؟
گفت:یه مردی بود که دنبال تو میگشت!
رفتم توی اتاق و از پنجره نگاهش کردم منو دید گفت:آهای شما خانمی که از طبقه ی ۶ن نگاه میکنی بیا پایین
رفتم پیش اوبانای گفتم:اون منو از پنجره دید چیکار کنم؟
گفت:میتونی قایم شی
توی کمد دوطرفه قایم شدم اون مرد درو باز کرد و اومد داخل اومد سمت کمد خواست درو باز کنه رفتم گوشه ای که خالی بود و نفسم رو حبس کردم درو باز کرد منو ندید
همه جا رو گشت اوبانای سرش داد زد:کسی به جز من اینجا نیست برو بیرون
اون مرده نسبت به هیکلش خیلی زور داشت اوبانای رو پرت کرد یه طرف منم از گوشه ی خالی در کمد نگاه میکردم نمیتونستم بیام بیرون شمشیرم هم طبقه ۲ کمد بود ولی شایدذبتونم یا کاری کنم
یه چیزی دیدم که شاید کمک کنه چون فقط شمشیرم اون بالا بود اگه میوفتاد صدای بلندی نمیداد پیچ هاشو در آوردم و شمشیرم رو اوردم و باهاش به اون مرد حمله کردم گفتم:تو کی هستی و چرا دنبال من میگردی؟
مرد هیچی نگفت فرستادمش بیرون گفتم: برو بیرون برو بیرون ببینم برو بینم تو دیگه کی هستی اصلا؟
درو قفل کردم و سریع رفتم پیش اوبانای تا بلندش کنم بردمش روی تخت و گذاشتم بخوابه پرده هارو کشیدم قفل هم کردم
ادامه دارد...
۵.۱k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.