بهای قمار پارت 33
_ خب منم نیستم !
گوشه لبش کمی بالا رفته بود یونگی به سمت لیرا خجوم برد و اونو به دیوار پشت سرش رسوند ...و با دو تا دستش حصاری برای لیرا ایچاد کرد ...
فکشو کج کرد و لبشو نزدیک گوش لیرا برد و. در حالی که نفسای داغش به گوش لیرا برخورد میکرد لب زد:
¥ اگه باشی چی؟
_ مهم اینه که نیستم
گوششه لب یونگی بالا رفت در کمال نعجب لیرا دید ک دستاشو از دو طرف سر لیرا برداشت و از اتاق خارج شد ...با حرص زمزمه کرد
_ این اصلا تعادل روحی روانی نداره خدایا !
...
با صدای قیژ قیژ در همی چشماشو با مشتاش مالید و خودشو از توی تخت بالا کشید موهای به هم ریخته و نمایان شد رو هیکل ثابت میکرد که یونگیه که تازه اومده توی اتاق نگاه نامحسوسی به ساعت انداخت چهار صبح بود .
بیخیال دوباره تنه اش رو روی تخت رها کرد و سرشو زیر پتو فرو برد
¥ نمیخای بهم بگی کجا بودم ؟
با صدای غرق در خواب و خاب آلویی جواب داد:
_ مهم نیست بعدشم به من چیه!
¥ مطمِینا بابت این دردسری که برای خودت درست کرد باید بهت مربوط باشه !
_ آیش ولم کن چهار صبحی داری هذیون میگی
...
با خمیازه ای بلند چشماشو با پت پت باز کرد
_ اوه ساعت ده صبحه من چرا هنوز خوابیدم ؟
به سمت مستر رفت و صورتشو شست و یه لباس دیگه پوشید
_ حالا به مین چی بگم خدایی؟ بگم به پسرت نخ ک هیچ طناب دادم نگرفت ؟
با حرص ادامه داد
_ آیشش اخه منو چه به این کارا . اخرش که یونگی میفهمه همش نقشه باباش بوده !
با یاداوری اینکه این فقط یه نقشه نیست و لیرا هم یونگی رو دوست داره دهنش بسته شد ...
به سمت در اتاق حرکت کرد و دستگیره رو پایین کشید ... گیر کرده بود دوباره اونو پایین کشید برای بار سوم که تلاش کرد داد نسبتا بلندی لگدی توی در زد
_ قفلهههه؟
چند ثانیه بعد صدای باز شدن قفل اومد و در باز شد خدمتکار همراه با سینی صبحانه وارد شد
لیرا معترضانه نالید
_ فلج نیستم خودم میام پایین غذا میخورمممم!
خدمتکار جواب داد : شرمنده خانم اقا گفتن نزارم از اتاقتون خارج شید
_ اقا چی گفتههه؟
خدمتکار که بنظر ترسیده بود تپق زد: ن..زارم ..از ات..اقتون خارج ..بشید
گوشه لبش کمی بالا رفته بود یونگی به سمت لیرا خجوم برد و اونو به دیوار پشت سرش رسوند ...و با دو تا دستش حصاری برای لیرا ایچاد کرد ...
فکشو کج کرد و لبشو نزدیک گوش لیرا برد و. در حالی که نفسای داغش به گوش لیرا برخورد میکرد لب زد:
¥ اگه باشی چی؟
_ مهم اینه که نیستم
گوششه لب یونگی بالا رفت در کمال نعجب لیرا دید ک دستاشو از دو طرف سر لیرا برداشت و از اتاق خارج شد ...با حرص زمزمه کرد
_ این اصلا تعادل روحی روانی نداره خدایا !
...
با صدای قیژ قیژ در همی چشماشو با مشتاش مالید و خودشو از توی تخت بالا کشید موهای به هم ریخته و نمایان شد رو هیکل ثابت میکرد که یونگیه که تازه اومده توی اتاق نگاه نامحسوسی به ساعت انداخت چهار صبح بود .
بیخیال دوباره تنه اش رو روی تخت رها کرد و سرشو زیر پتو فرو برد
¥ نمیخای بهم بگی کجا بودم ؟
با صدای غرق در خواب و خاب آلویی جواب داد:
_ مهم نیست بعدشم به من چیه!
¥ مطمِینا بابت این دردسری که برای خودت درست کرد باید بهت مربوط باشه !
_ آیش ولم کن چهار صبحی داری هذیون میگی
...
با خمیازه ای بلند چشماشو با پت پت باز کرد
_ اوه ساعت ده صبحه من چرا هنوز خوابیدم ؟
به سمت مستر رفت و صورتشو شست و یه لباس دیگه پوشید
_ حالا به مین چی بگم خدایی؟ بگم به پسرت نخ ک هیچ طناب دادم نگرفت ؟
با حرص ادامه داد
_ آیشش اخه منو چه به این کارا . اخرش که یونگی میفهمه همش نقشه باباش بوده !
با یاداوری اینکه این فقط یه نقشه نیست و لیرا هم یونگی رو دوست داره دهنش بسته شد ...
به سمت در اتاق حرکت کرد و دستگیره رو پایین کشید ... گیر کرده بود دوباره اونو پایین کشید برای بار سوم که تلاش کرد داد نسبتا بلندی لگدی توی در زد
_ قفلهههه؟
چند ثانیه بعد صدای باز شدن قفل اومد و در باز شد خدمتکار همراه با سینی صبحانه وارد شد
لیرا معترضانه نالید
_ فلج نیستم خودم میام پایین غذا میخورمممم!
خدمتکار جواب داد : شرمنده خانم اقا گفتن نزارم از اتاقتون خارج شید
_ اقا چی گفتههه؟
خدمتکار که بنظر ترسیده بود تپق زد: ن..زارم ..از ات..اقتون خارج ..بشید
۱۰۴.۷k
۱۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.