شوگا:تقریبا دو ساعتی اونجوری بودم نگاهی به ساعت کردم ۹ بو
شوگا:تقریبا دو ساعتی اونجوری بودم نگاهی به ساعت کردم ۹ بود کتابمو بستم و بلند شدم که برم خونه که اون دختره همزمان اومد
هانا:سلام
شوگا:سلام
هانا:میخوام باهات حرف بزنم
شوگا:من تو رو نمیشناسم
هانا:کم کم آشنا میشی،لطفااااااااا
شوگا:باشه،کجا بریم؟
هانا:ی پارک این نزدیکی هست بریم اونجا
شوگا:باشه
هانا:از کافه زدیم بیرون و به طرف پارک راه افتادیم بعد چندمین رسیدیم و روی نیمکت نشستیم
شوگا:خب؟
هانا:خب اسم من هانا هست،من تاحالا از کسی خوشم نیومده ولی من از شما خوشم اومد،حتما میگید چطور در یک لحظه اما نه از الان نیست،یادتونه دوسال پیش میومدید کلاس گیتار؟
شوگا:اره
هانا:ازون موقع خوشم میاد ازتون ولی فرصت نشد بهتون بگم و امروز بلاخره دیدمتون برا همین کاملا یهویی گفتم
شوگا:ببخشید اما من احساسی نسبت به شما ندارم
هانا:خب اگه میگفتم ناراحت نشدم دروغ گفتم اما به رو خودم نیووردم:توقع داشتم اینطور بگید اما میدونید چیه من ساکت بشو نیستم قراره همیشه منو ببینید من سعی میکنم که شما از منم خوشتون بیاد،اولین باره اینقدر رو بدست آوردن ی چیز اینقدر اصرار دارم
شوگا:اما من چیزی نیستم که...
هانا:نزاشتم حرفشو کامل کنه و پریدم گفتم:درسته شما چیزی نیستی که به راحتی به دستش آورد چون همیشه چیزای ارزشمند راحت بدست نمیان برا همین من میخوام تلاشمو بکنم
فعلا من میرم،فردا میبینمتون و شروع کردم دویدن و ازش دور شدم،به جاده که رسیدم تاکسیگرفتم و رفتم خونه
شوگا:یهو حرفشو زد و رفت،متعجب به رفتنش نگاه میکردم،ارزشمند کلمه ی بزرگیه خیلی وقته کسی بهم اینو نگفته،ارزشمند این کلمه هی تو مغزم اکو میشد هی تکرار میشد...منکه میدونم نمیتونم باهاش دوست بشم
هانا:سلام
شوگا:سلام
هانا:میخوام باهات حرف بزنم
شوگا:من تو رو نمیشناسم
هانا:کم کم آشنا میشی،لطفااااااااا
شوگا:باشه،کجا بریم؟
هانا:ی پارک این نزدیکی هست بریم اونجا
شوگا:باشه
هانا:از کافه زدیم بیرون و به طرف پارک راه افتادیم بعد چندمین رسیدیم و روی نیمکت نشستیم
شوگا:خب؟
هانا:خب اسم من هانا هست،من تاحالا از کسی خوشم نیومده ولی من از شما خوشم اومد،حتما میگید چطور در یک لحظه اما نه از الان نیست،یادتونه دوسال پیش میومدید کلاس گیتار؟
شوگا:اره
هانا:ازون موقع خوشم میاد ازتون ولی فرصت نشد بهتون بگم و امروز بلاخره دیدمتون برا همین کاملا یهویی گفتم
شوگا:ببخشید اما من احساسی نسبت به شما ندارم
هانا:خب اگه میگفتم ناراحت نشدم دروغ گفتم اما به رو خودم نیووردم:توقع داشتم اینطور بگید اما میدونید چیه من ساکت بشو نیستم قراره همیشه منو ببینید من سعی میکنم که شما از منم خوشتون بیاد،اولین باره اینقدر رو بدست آوردن ی چیز اینقدر اصرار دارم
شوگا:اما من چیزی نیستم که...
هانا:نزاشتم حرفشو کامل کنه و پریدم گفتم:درسته شما چیزی نیستی که به راحتی به دستش آورد چون همیشه چیزای ارزشمند راحت بدست نمیان برا همین من میخوام تلاشمو بکنم
فعلا من میرم،فردا میبینمتون و شروع کردم دویدن و ازش دور شدم،به جاده که رسیدم تاکسیگرفتم و رفتم خونه
شوگا:یهو حرفشو زد و رفت،متعجب به رفتنش نگاه میکردم،ارزشمند کلمه ی بزرگیه خیلی وقته کسی بهم اینو نگفته،ارزشمند این کلمه هی تو مغزم اکو میشد هی تکرار میشد...منکه میدونم نمیتونم باهاش دوست بشم
۳.۶k
۱۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.