P2
P2
مدتی بود که نگهبان اونجا شده بود ولی تا حالا نه شیطانو دیده بود و نه حتی باهاش حرف زده بود. طبق گفته ی دیگران شیطان قد بلندی داشت و برای فریب قربانی هایش ظاهر جذاب و زیبایی داشت ولی ظاهر اصلی اون دو شاخ بزرگ و صورت وحشتناکی بود که آلوده به خون قربانیانش بود. همیشه احساس میکرد این حرفا مزخرفن. به هیچکس نگفته بود ولی هیچوقت قبول نداشت که شیطان فرشته ی بدی باشه. از دید ا.ت شیطان حق داشت برای آدم سجده نکنه. چون شیطان مدت ها خدمتگزار خداوند بود و از او پیروی میکرد و حالا کسی آمده بود که تمام زحمات اون ها رو زیر سوال میبرد و با اینکه هیچکاری نکرده بود مقامش از فرشته ها بالاتر بود؟ این دیدی بود که ا.ت نسبت به این افسانه و رفتار شیطان داشت. اون همیشه کنجکاو بود و میدونست جواب سوالاتش و یک نفر میتونه بده. اونم خود شیطانه.
بلاخره اوضاع بعد مدتی تغییر کرد. ا.ت بلاخره چهره ی شیطانو دید. شیطان از تو قفس بهش زل زده بود و با حالتی کنجکاوانه نگاهش میکرد: خوشگلی.
ا.ت لبخندی زد و به سمت قفس رفت: متشکرم.
شیطان از جاش بلند شد و طول قفس بزرگش رو شروع به قدم زدن کرد : تاحالا کلی سرپرست بالا سرم بوده ولی هیچکدوم.....یک زن نبودن.
ا.ت با پوزخند بهش نگاه کرد و گفت: یعنی داری میگی ۱۰۰۰ ساله هیچ زنی رو ندیدی ؟
شیطان رو پاشنه ی پاش برگشت و گفت : دقیقا.
روبه روی ا.ت ایستاد و خم شد : اسمت چیه؟
_ ا.ت.
دوباره شروع کرد به راه رفتن : تو.....اولین کسی هستی که....باهام حرف زدی....
ا.ت با تعجب گفت: یعنی هزار ساله با کسی حرف نزدی ؟
شیطان لبخند غمگینی زد و گفت: نه.
_ تو...این همه نگهبان داشتی.....با هیچکدومشون حرف نزدی ؟
شیطان روبه روی ا.ت ایستاد و لباسی که تنش بود رو در آورد و بالا تنش نمایان شد. رو بدنش جای خالی نبود همه پر از زخم و آثار شکنجه بود. ولی در عین حال بدنی عضلانی و رو فرمی هم داشت: خدای من.
+ اینها فقط به خاطر اینکه من میخواستم باهاشون حرف بزنم. ولی اونها.....این بلاهارو سرم آوردن.
اشک تو چشمای ا.ت حلقه زده بود: آخه چرا ؟
شیطان درحالی که لباسش رو میپوشید گفت : چون ازم میترسن.
ناگهان نگاهش به دختر گریان روبه روش افتاد. آروم زانو زد و تو چشمهای ا.ت نگاه کرد : هی... گریه نکن.
آروم دستشو از لای میله ها رد کرد تا اشکهای دخترو پاک کنه ولی جرقه باعث سوختن دستش شد: آخ.
_ چیشد؟ خوبی ؟
نگران بود.
+ آره خوبم. این قفس فلزیه. دستم به فلزها خورد.
دختر اشک هاش و پاک کرد و گفت : تو اسمت چیه؟
+ قبلا صدام میکردن جونگ کوک.
_ واقعا ؟ من .....نشنیده بودم.
+ هیچکی درمورد من چیزی نشنیده.....
مدتی بود که نگهبان اونجا شده بود ولی تا حالا نه شیطانو دیده بود و نه حتی باهاش حرف زده بود. طبق گفته ی دیگران شیطان قد بلندی داشت و برای فریب قربانی هایش ظاهر جذاب و زیبایی داشت ولی ظاهر اصلی اون دو شاخ بزرگ و صورت وحشتناکی بود که آلوده به خون قربانیانش بود. همیشه احساس میکرد این حرفا مزخرفن. به هیچکس نگفته بود ولی هیچوقت قبول نداشت که شیطان فرشته ی بدی باشه. از دید ا.ت شیطان حق داشت برای آدم سجده نکنه. چون شیطان مدت ها خدمتگزار خداوند بود و از او پیروی میکرد و حالا کسی آمده بود که تمام زحمات اون ها رو زیر سوال میبرد و با اینکه هیچکاری نکرده بود مقامش از فرشته ها بالاتر بود؟ این دیدی بود که ا.ت نسبت به این افسانه و رفتار شیطان داشت. اون همیشه کنجکاو بود و میدونست جواب سوالاتش و یک نفر میتونه بده. اونم خود شیطانه.
بلاخره اوضاع بعد مدتی تغییر کرد. ا.ت بلاخره چهره ی شیطانو دید. شیطان از تو قفس بهش زل زده بود و با حالتی کنجکاوانه نگاهش میکرد: خوشگلی.
ا.ت لبخندی زد و به سمت قفس رفت: متشکرم.
شیطان از جاش بلند شد و طول قفس بزرگش رو شروع به قدم زدن کرد : تاحالا کلی سرپرست بالا سرم بوده ولی هیچکدوم.....یک زن نبودن.
ا.ت با پوزخند بهش نگاه کرد و گفت: یعنی داری میگی ۱۰۰۰ ساله هیچ زنی رو ندیدی ؟
شیطان رو پاشنه ی پاش برگشت و گفت : دقیقا.
روبه روی ا.ت ایستاد و خم شد : اسمت چیه؟
_ ا.ت.
دوباره شروع کرد به راه رفتن : تو.....اولین کسی هستی که....باهام حرف زدی....
ا.ت با تعجب گفت: یعنی هزار ساله با کسی حرف نزدی ؟
شیطان لبخند غمگینی زد و گفت: نه.
_ تو...این همه نگهبان داشتی.....با هیچکدومشون حرف نزدی ؟
شیطان روبه روی ا.ت ایستاد و لباسی که تنش بود رو در آورد و بالا تنش نمایان شد. رو بدنش جای خالی نبود همه پر از زخم و آثار شکنجه بود. ولی در عین حال بدنی عضلانی و رو فرمی هم داشت: خدای من.
+ اینها فقط به خاطر اینکه من میخواستم باهاشون حرف بزنم. ولی اونها.....این بلاهارو سرم آوردن.
اشک تو چشمای ا.ت حلقه زده بود: آخه چرا ؟
شیطان درحالی که لباسش رو میپوشید گفت : چون ازم میترسن.
ناگهان نگاهش به دختر گریان روبه روش افتاد. آروم زانو زد و تو چشمهای ا.ت نگاه کرد : هی... گریه نکن.
آروم دستشو از لای میله ها رد کرد تا اشکهای دخترو پاک کنه ولی جرقه باعث سوختن دستش شد: آخ.
_ چیشد؟ خوبی ؟
نگران بود.
+ آره خوبم. این قفس فلزیه. دستم به فلزها خورد.
دختر اشک هاش و پاک کرد و گفت : تو اسمت چیه؟
+ قبلا صدام میکردن جونگ کوک.
_ واقعا ؟ من .....نشنیده بودم.
+ هیچکی درمورد من چیزی نشنیده.....
۶.۷k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.