part6🌖🪶
یونگی « یا خدا ... حتما خودشو به فنا داده
کوک « نمیدونم یونگی به چی فکر میکرد و بورام توی این مدت چیکار کرده بود! اما دیگه اون یونگی ریلکس سابق رو نداشتیم! با عجله رفتیم بالا و با دیدن تابلویی که روی زمین اوفتاد و یه دم گربه ازش بیرون زده بود زیر لب گفتم « فاک! بورام شهید شد
جیهوپ « یونگی... بورام اون زیر نیست دیگه! هان؟
یونگی « خودشه ....
جیمین « نامجون سریع به طرف تابلو رفت! فکر نمیکردم اینقدر سنگین باشه اما خب اون تابلو یه تابلوی معمولی نبود و کلی مروارید و کوفت و زهرمار داشت که جمعش شده بود یه تابلوی سنگین که چهار نفری بزور بلندش کردیم !
کوک « با دیدن بورام توی این لباس گربه و چشمای ضربه دریش از خنده روده بر شدم
وئول « زهرمار بدبخت داشت شهید میشد شما دوتا.... *چشمش به بورام میفته *ترکیدن
یونگی « بورام.....
بورام « شهید شدم.... پرس شدم....این چه کوفتی بود... چرا اینقدر سنگینهههه
مادر یونگی « وای خاک به سرم عروسسسسسس.. یونگی پسرم یه کاری بکن
یونگی « میترسم دست و پاش شکسته باشه
بورام « شنود
جیهوپ « بیچاره شدیم... مغزشم جابه جا شده
بورام « میگم شنود اونجاست!
کوک « رد نگاه رو بورام رو گرفتم و به جسم کوچکی که به تابلو وصل شده بود نگاه کردم! راست میگفت... یه شنود اونجا بود!
جیهوپ « وئول لطفا برو دکتر رو خبر کن!
وئول « الان
یونگی « درد داری؟
بورام « چیزی حس نمیکنم...
یونگی « *آه کشیدن...با این تابلو دقیقا چیکار داشتی؟ برای چی هی باهاش ور میری اخه!
بورام « *با بغض ... یونگی
یونگی « خیلی خب.... جیهوپ چیکار کنیم؟
جیهوپ « حرکت دادنش خطرناکه
بورام « خوبم هااا
جیهوپ « دهنتو ببند دلبندم!
بورام « مامان ببین این دوتا چقدر بد اخلاقن
مادر یونگی « قربونت برم نگرانن... رنگ به رو نداری
کوک « حالا یه ذره تکونش بدین شاید سالم باشه!
یونگی « *نگاه برزخی
کوک « اوکی... خفه میشم
یونگی « لطف بزرگی میکنی
بورام « درد داشتم اما بیشتر میترسیدم دست و پام شکسته باشه.... موقعی که یونگی و جیهوپ عین سگ و گربه اوفتاده بودن به جون سعی کردم بلند بشم... وقتی دستام رو ستون کردم و نیم خیز شدم چنان دردی توی کمرم پیچید که تقریبا نزدیک بود جیغ بکشم....
یونگی « یاععع نکن بورام اگه جاییت شکسته باشه بدتر میشه
بورام « به نظرم اگه شکسته بود نمیتونستم بلند بشم... اما *با بغض... خیلی درد میکنه
کوک « نمیدونم یونگی به چی فکر میکرد و بورام توی این مدت چیکار کرده بود! اما دیگه اون یونگی ریلکس سابق رو نداشتیم! با عجله رفتیم بالا و با دیدن تابلویی که روی زمین اوفتاد و یه دم گربه ازش بیرون زده بود زیر لب گفتم « فاک! بورام شهید شد
جیهوپ « یونگی... بورام اون زیر نیست دیگه! هان؟
یونگی « خودشه ....
جیمین « نامجون سریع به طرف تابلو رفت! فکر نمیکردم اینقدر سنگین باشه اما خب اون تابلو یه تابلوی معمولی نبود و کلی مروارید و کوفت و زهرمار داشت که جمعش شده بود یه تابلوی سنگین که چهار نفری بزور بلندش کردیم !
کوک « با دیدن بورام توی این لباس گربه و چشمای ضربه دریش از خنده روده بر شدم
وئول « زهرمار بدبخت داشت شهید میشد شما دوتا.... *چشمش به بورام میفته *ترکیدن
یونگی « بورام.....
بورام « شهید شدم.... پرس شدم....این چه کوفتی بود... چرا اینقدر سنگینهههه
مادر یونگی « وای خاک به سرم عروسسسسسس.. یونگی پسرم یه کاری بکن
یونگی « میترسم دست و پاش شکسته باشه
بورام « شنود
جیهوپ « بیچاره شدیم... مغزشم جابه جا شده
بورام « میگم شنود اونجاست!
کوک « رد نگاه رو بورام رو گرفتم و به جسم کوچکی که به تابلو وصل شده بود نگاه کردم! راست میگفت... یه شنود اونجا بود!
جیهوپ « وئول لطفا برو دکتر رو خبر کن!
وئول « الان
یونگی « درد داری؟
بورام « چیزی حس نمیکنم...
یونگی « *آه کشیدن...با این تابلو دقیقا چیکار داشتی؟ برای چی هی باهاش ور میری اخه!
بورام « *با بغض ... یونگی
یونگی « خیلی خب.... جیهوپ چیکار کنیم؟
جیهوپ « حرکت دادنش خطرناکه
بورام « خوبم هااا
جیهوپ « دهنتو ببند دلبندم!
بورام « مامان ببین این دوتا چقدر بد اخلاقن
مادر یونگی « قربونت برم نگرانن... رنگ به رو نداری
کوک « حالا یه ذره تکونش بدین شاید سالم باشه!
یونگی « *نگاه برزخی
کوک « اوکی... خفه میشم
یونگی « لطف بزرگی میکنی
بورام « درد داشتم اما بیشتر میترسیدم دست و پام شکسته باشه.... موقعی که یونگی و جیهوپ عین سگ و گربه اوفتاده بودن به جون سعی کردم بلند بشم... وقتی دستام رو ستون کردم و نیم خیز شدم چنان دردی توی کمرم پیچید که تقریبا نزدیک بود جیغ بکشم....
یونگی « یاععع نکن بورام اگه جاییت شکسته باشه بدتر میشه
بورام « به نظرم اگه شکسته بود نمیتونستم بلند بشم... اما *با بغض... خیلی درد میکنه
۱۲۱.۱k
۱۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.