Part : ۶۲
Part : ۶۲ 《بال های سیاه》
عشق یه بیماریه...درمانی نداره...فقط زمانی که کنار کسی که دوسش داری باشی، مثله این می مونه که داروی اون بیماری به بدنت تزریق شده باشه...واسه ی همین درد هاتو کاهش میده..اما وقتی از کسی که دوسش داری..بنا به هر دلیلی فاصله می گیری، چون دیگه اون دارو به بدنت تزریق نمیشه درد میکشی و کلافه ای...
پس حواستون باشه عاشق کسی نشین! شاید اون کسی که عاشقش میشین چون میدونه پادزهر درد شما پیششه ممکنه محبت هاشو قسطی کنه! شایدم قطع کنه!
لحظه ای که سوزش ریه هاشون مجبور به قطع بوسه اشون شد به آروم از هم فاصله گرفتن و در حالی که تند تند اکسیژن رو وارد ریه هاشون میکردن با عشق و هیجان همو نگاه کردن...از وقتی این بوسه شروع شده بود پسر دلیل ناراحتیش رو فراموش کرده بود...اما الان که اتصال لب هاشون قطع شده بود دوباره ناراحتی به روح و روانش هجوم آورده بود...
ماریا میدونست یه چیزی هست که پسر رو انقدر ناراحت کرده که باعث شه ستاره هایی که تویه چشمایه پسر بوده محو شن...و ماریا باید کسی که مسئول از بین بردن ستاره های چشم پسرش بود رو نابود میکرد...از روی زمین محوش میکرد...و حالا هم فقط منتظر شنیدن یه اسم از زبون پسر بود تا بقیه ی کار رو به ویکی بسپره...چون ویکی تویه این کار تجربه ی بیشتری داشت و میدونست چجوری طرف مقابلش رو بُکُشه که درد بیشتری بِکِشه!
در حالی که انگشتاش رو داخل موهای پسر فرو میکرد با صدای آرومش شروع به حرف زدن کرد:
+کی جرعت کرده جونگکوکیه منو ناراحت کنه؟ ها؟ کی باعث شده ستاره های خوشگل تویه چشماش محو شن؟ جونگکوکی فقط کافیه به من یه اسم بده تا دلیل ناراحتیشو از روی زمین محو کنم!
جونگکوک از نوازش شدن موهاش توسط دختر،از لذت چشماشو بست و "هومی کشید و شروع به حرف زدن کرد:
_نمیخواد محوش کنی! چون اون فرد پدرمه! و خب من حتما ناراحت میشم که بخوای پدرمو از روی زمین محوش کنی! فقط اگه بتونی عقیده اشو عوض کنی کافیه...
ماریا با آرنجش خودشو روی تخت بالا تر کشید تا بتونه سر پسر رو روی سی*نش بزاره تا بتونه بهتر نوازشش کنه:
+پدرت چه عقیده ای داره که باید عوضش کنم؟
پسر سرشو روی سی*نه ی دختر فشار داد و گفت:
_به زور میخواد با کسی ازدواج کنم که ۹ سال از خودم بزرگ تره...اونم فقط به خاطر اینکه سهامه شرکتش سوده بیشتری کنن!
عشق یه بیماریه...درمانی نداره...فقط زمانی که کنار کسی که دوسش داری باشی، مثله این می مونه که داروی اون بیماری به بدنت تزریق شده باشه...واسه ی همین درد هاتو کاهش میده..اما وقتی از کسی که دوسش داری..بنا به هر دلیلی فاصله می گیری، چون دیگه اون دارو به بدنت تزریق نمیشه درد میکشی و کلافه ای...
پس حواستون باشه عاشق کسی نشین! شاید اون کسی که عاشقش میشین چون میدونه پادزهر درد شما پیششه ممکنه محبت هاشو قسطی کنه! شایدم قطع کنه!
لحظه ای که سوزش ریه هاشون مجبور به قطع بوسه اشون شد به آروم از هم فاصله گرفتن و در حالی که تند تند اکسیژن رو وارد ریه هاشون میکردن با عشق و هیجان همو نگاه کردن...از وقتی این بوسه شروع شده بود پسر دلیل ناراحتیش رو فراموش کرده بود...اما الان که اتصال لب هاشون قطع شده بود دوباره ناراحتی به روح و روانش هجوم آورده بود...
ماریا میدونست یه چیزی هست که پسر رو انقدر ناراحت کرده که باعث شه ستاره هایی که تویه چشمایه پسر بوده محو شن...و ماریا باید کسی که مسئول از بین بردن ستاره های چشم پسرش بود رو نابود میکرد...از روی زمین محوش میکرد...و حالا هم فقط منتظر شنیدن یه اسم از زبون پسر بود تا بقیه ی کار رو به ویکی بسپره...چون ویکی تویه این کار تجربه ی بیشتری داشت و میدونست چجوری طرف مقابلش رو بُکُشه که درد بیشتری بِکِشه!
در حالی که انگشتاش رو داخل موهای پسر فرو میکرد با صدای آرومش شروع به حرف زدن کرد:
+کی جرعت کرده جونگکوکیه منو ناراحت کنه؟ ها؟ کی باعث شده ستاره های خوشگل تویه چشماش محو شن؟ جونگکوکی فقط کافیه به من یه اسم بده تا دلیل ناراحتیشو از روی زمین محو کنم!
جونگکوک از نوازش شدن موهاش توسط دختر،از لذت چشماشو بست و "هومی کشید و شروع به حرف زدن کرد:
_نمیخواد محوش کنی! چون اون فرد پدرمه! و خب من حتما ناراحت میشم که بخوای پدرمو از روی زمین محوش کنی! فقط اگه بتونی عقیده اشو عوض کنی کافیه...
ماریا با آرنجش خودشو روی تخت بالا تر کشید تا بتونه سر پسر رو روی سی*نش بزاره تا بتونه بهتر نوازشش کنه:
+پدرت چه عقیده ای داره که باید عوضش کنم؟
پسر سرشو روی سی*نه ی دختر فشار داد و گفت:
_به زور میخواد با کسی ازدواج کنم که ۹ سال از خودم بزرگ تره...اونم فقط به خاطر اینکه سهامه شرکتش سوده بیشتری کنن!
۳.۷k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.