پارت شانزدهم عشق ناشناسم:
پارت شانزدهم عشق ناشناسم:
ویو آت: همش با چشم غره به کوک نگاه میکردم این کارا چیه آخه ؟
اینهمه آدم یکی میخواد بیاد منو بکشه؟
مگه من کی هستم؟
داشتم زیر لب غرغر میکردم که با سرو صدای اون دو تا از فکر و خیال بیرون اومدم
کوک:اتتتت
آت: بلهه؟
کوک:جواب آقا رو نمیدی ؟
آت: ببخشید چی پرسیدین؟
مرد: پرسیدم شوهرتون هستن؟
آت: کی ؟ این؟یعنی کوک؟ یعنی آقای جئون؟
مرد:بله، سوال مسخره ای پرسیدم ،چقدر من فضولم،جوابش مشخصه اگر زوج نبودین که توی یه خونه نبودین و اینقدر نگران شوهرتون نمیشدین
کوک لبخند ریزی زد و منم با خجالت گفتم
آت: بله درسته
چیکار میکردم میتونستم بگم نه نیست ؟ آبروم میرفت
چند روزی عادی گذشت و کوک هم هر روز تو خونهی من پلاس بود
آت: کوک
کوک : بله؟
آت:تو مگه برای من بادیگارد نگرفتی ؟
کوک:آره درسته
آت: پس چرا همش اینجایی؟؟؟
کوک:برای اینکه اینجوری خیالم راحته نمیتونم برم بیرون وقتی تو ازم دوری
آت: به من چه پوففف
کوک: الو بله؟
هوم،باشه
آت پاشو لباسات رو بپوش بریم
آت: چی ؟ کجا بریم ؟ من نمیام
کوک: نمیتونم تو خونه تنهات بزارم پاشو
آت: به من چه من خستم تو برو
کوک: پا میشی ؟ یا بزور ببرمت؟
آت: نمیتونی ، بهم دستور نده
کوک: باشه پس
ویو کوک: رفتم سمتش و انداختمش رو کولم و با خودم بردمش تو اتاق ، اندازه پر بود وزنش
کوک: لباست رو عوض کن وگرنه اونم خودم انجام میدم گفته باشم
آت: گمشو بیرون
ویو آت: عصبی شدم
ولی چیکار میکردم
اگر منتظر میموندم میومدم و دست میزد بهم تا ......
عمرا! عمرا نمیشهههه
سریع لباسم رو عوض کردم و اومدم بیرون
کوک: آفرین حالا بریم
آت: حداقل بگو کجا میخوای ببریم؟
کوک: بیا تا بفهمی
آت: پوففف
سوار ماشینش شدیم و حدود ۲۰ مین طول کشید تا به شرکت رسیدیم منو آورده بود محل کارش
وقتی رفتیم تو کلی دخترای خوشگل بودن که خیلی بد بهم نگاه میکردن
و منم خجالت کشیدم و به کوک گفتم
آت: من نمیام ، خودت برو
کوک: تروخدا اینقدر اذیت نکن میخوای بندازمت رو کولم؟
من که اوکیم
آت: نه نه باشه میام
رفتیم تو و رفتیم تو اتاقش خیلی قشنگ بود انصافا
کوک: اینجا یکم بشین من یکم کار دارم انجام دادم میریم
آت: باشه
ولی یه سوال ازت دارم
کوک: جانم؟
آت: اون دخترا که بیرونن
کوک: اونا کارمندن
امروز روز مرخصی آقایون هست برای همین همه خانومن
آت: نه سوالم این نیست
کوک: چیه ؟
آت: خیلی خوشگلن نه؟
کوک: خوشگل که آره معلومه هستن ولی تو....
آت : خوشگلن؟ پس برو باهاشون ازدواج کن منم میرم و تو رو با خوشگلا تنها میزارم
پا شدم و سریع از اتاق خارج شدم بهش مهلت اینکه حرف بزنه رو ندادم
ویو کوک: وای الان نمیومدم باید خوشحال باشم که حسودی کرد یا ناراحت باشم که رفت
ویو آت: همش با چشم غره به کوک نگاه میکردم این کارا چیه آخه ؟
اینهمه آدم یکی میخواد بیاد منو بکشه؟
مگه من کی هستم؟
داشتم زیر لب غرغر میکردم که با سرو صدای اون دو تا از فکر و خیال بیرون اومدم
کوک:اتتتت
آت: بلهه؟
کوک:جواب آقا رو نمیدی ؟
آت: ببخشید چی پرسیدین؟
مرد: پرسیدم شوهرتون هستن؟
آت: کی ؟ این؟یعنی کوک؟ یعنی آقای جئون؟
مرد:بله، سوال مسخره ای پرسیدم ،چقدر من فضولم،جوابش مشخصه اگر زوج نبودین که توی یه خونه نبودین و اینقدر نگران شوهرتون نمیشدین
کوک لبخند ریزی زد و منم با خجالت گفتم
آت: بله درسته
چیکار میکردم میتونستم بگم نه نیست ؟ آبروم میرفت
چند روزی عادی گذشت و کوک هم هر روز تو خونهی من پلاس بود
آت: کوک
کوک : بله؟
آت:تو مگه برای من بادیگارد نگرفتی ؟
کوک:آره درسته
آت: پس چرا همش اینجایی؟؟؟
کوک:برای اینکه اینجوری خیالم راحته نمیتونم برم بیرون وقتی تو ازم دوری
آت: به من چه پوففف
کوک: الو بله؟
هوم،باشه
آت پاشو لباسات رو بپوش بریم
آت: چی ؟ کجا بریم ؟ من نمیام
کوک: نمیتونم تو خونه تنهات بزارم پاشو
آت: به من چه من خستم تو برو
کوک: پا میشی ؟ یا بزور ببرمت؟
آت: نمیتونی ، بهم دستور نده
کوک: باشه پس
ویو کوک: رفتم سمتش و انداختمش رو کولم و با خودم بردمش تو اتاق ، اندازه پر بود وزنش
کوک: لباست رو عوض کن وگرنه اونم خودم انجام میدم گفته باشم
آت: گمشو بیرون
ویو آت: عصبی شدم
ولی چیکار میکردم
اگر منتظر میموندم میومدم و دست میزد بهم تا ......
عمرا! عمرا نمیشهههه
سریع لباسم رو عوض کردم و اومدم بیرون
کوک: آفرین حالا بریم
آت: حداقل بگو کجا میخوای ببریم؟
کوک: بیا تا بفهمی
آت: پوففف
سوار ماشینش شدیم و حدود ۲۰ مین طول کشید تا به شرکت رسیدیم منو آورده بود محل کارش
وقتی رفتیم تو کلی دخترای خوشگل بودن که خیلی بد بهم نگاه میکردن
و منم خجالت کشیدم و به کوک گفتم
آت: من نمیام ، خودت برو
کوک: تروخدا اینقدر اذیت نکن میخوای بندازمت رو کولم؟
من که اوکیم
آت: نه نه باشه میام
رفتیم تو و رفتیم تو اتاقش خیلی قشنگ بود انصافا
کوک: اینجا یکم بشین من یکم کار دارم انجام دادم میریم
آت: باشه
ولی یه سوال ازت دارم
کوک: جانم؟
آت: اون دخترا که بیرونن
کوک: اونا کارمندن
امروز روز مرخصی آقایون هست برای همین همه خانومن
آت: نه سوالم این نیست
کوک: چیه ؟
آت: خیلی خوشگلن نه؟
کوک: خوشگل که آره معلومه هستن ولی تو....
آت : خوشگلن؟ پس برو باهاشون ازدواج کن منم میرم و تو رو با خوشگلا تنها میزارم
پا شدم و سریع از اتاق خارج شدم بهش مهلت اینکه حرف بزنه رو ندادم
ویو کوک: وای الان نمیومدم باید خوشحال باشم که حسودی کرد یا ناراحت باشم که رفت
۵.۱k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.