پارت7
پارت7
یه میز گوشه اتاق برای مطالعه، حموم که داخل اتاقم بود، البته همه ی اتاق ها حموم مجزا برای خودشون داشتن... اتاق دوم، اتاق پدرم، اتاقی که کلا قهوه ای بود، قهوه ای سوخته، البته بیشتر اتاق کارش بود، یه میز وسط اتاق، مبل های سه نفره روبروی هم که قهوه ای سوخته بودن، و پشت میز پدرم یه قفسه ی کتاب چوبی بزرگ خودنمایی میکرد که پر از کتاب بود، کتاب های مختلف... اتاق سوم اتاق مشترک مادر و پدرم بود، اتاقی که تم سفید و ابی داشت، یه تخت دونفره، پنجره ی خیلی بزرگ که به کل باغ دید داشت،... و ارامشی که بعد مرگ مادرم از این اتاق و کل عمارت گرفت... اتاق چهارم زیاد مهم نبود، اتاق مهمان بود که خیلی ساده و شیک چیده شده بود،البته، نابود شد... مثل کل عمارت،...از گوشه ی عمارت پله های مارپیچی میخورد و به اون طبقه ای میرسید که اتاق ها اونجا بودن، و طبقه ی پایین، که با مبل های سلطنتی سفید در وسطش، تزیین شده بود، پرده های حریر شیری رنگ،و پنجره هایی که نور رو به عمارت می بخشیدن، اشپزخونه که گوشه ای از خونه بود، وسایلش سفید و مشکی بود، اشپزخونه نسبتا بزرگی بود... به خودم اومدم و دیدم نیم ساعته دارم عمارتی رو توصیف میکنم که حالا بیشتر شبیه ویرانس تا عمارت... به طرف اتاق رفتم و قطر اشک عجولی رو که پایین اومد به تندی پاک کردم...
اروم اروم قدم برمیداشتم تا اون کسی که اونجاست شک نکنه... رسیدم... و بله، همونجور که فکر میکردم، تخت مادرم وسط اتاق خودنمایی میکرد، تختی که تا 10 سالگی با مادرم روش میخوابیدیم... ذهنم کشیده شد به خاطره ای که بالاخره من تنهایی خوابیدم
یه میز گوشه اتاق برای مطالعه، حموم که داخل اتاقم بود، البته همه ی اتاق ها حموم مجزا برای خودشون داشتن... اتاق دوم، اتاق پدرم، اتاقی که کلا قهوه ای بود، قهوه ای سوخته، البته بیشتر اتاق کارش بود، یه میز وسط اتاق، مبل های سه نفره روبروی هم که قهوه ای سوخته بودن، و پشت میز پدرم یه قفسه ی کتاب چوبی بزرگ خودنمایی میکرد که پر از کتاب بود، کتاب های مختلف... اتاق سوم اتاق مشترک مادر و پدرم بود، اتاقی که تم سفید و ابی داشت، یه تخت دونفره، پنجره ی خیلی بزرگ که به کل باغ دید داشت،... و ارامشی که بعد مرگ مادرم از این اتاق و کل عمارت گرفت... اتاق چهارم زیاد مهم نبود، اتاق مهمان بود که خیلی ساده و شیک چیده شده بود،البته، نابود شد... مثل کل عمارت،...از گوشه ی عمارت پله های مارپیچی میخورد و به اون طبقه ای میرسید که اتاق ها اونجا بودن، و طبقه ی پایین، که با مبل های سلطنتی سفید در وسطش، تزیین شده بود، پرده های حریر شیری رنگ،و پنجره هایی که نور رو به عمارت می بخشیدن، اشپزخونه که گوشه ای از خونه بود، وسایلش سفید و مشکی بود، اشپزخونه نسبتا بزرگی بود... به خودم اومدم و دیدم نیم ساعته دارم عمارتی رو توصیف میکنم که حالا بیشتر شبیه ویرانس تا عمارت... به طرف اتاق رفتم و قطر اشک عجولی رو که پایین اومد به تندی پاک کردم...
اروم اروم قدم برمیداشتم تا اون کسی که اونجاست شک نکنه... رسیدم... و بله، همونجور که فکر میکردم، تخت مادرم وسط اتاق خودنمایی میکرد، تختی که تا 10 سالگی با مادرم روش میخوابیدیم... ذهنم کشیده شد به خاطره ای که بالاخره من تنهایی خوابیدم
۸۲۶
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.