پارت ۳۳
ویو لیا:
بعد از اینکه وسایلم رو جمع کردم از پله های هتل اومدم پایین و سوار ماشین کوک شدم به در چسبیدم و سرم رو گذاشتم رو شیشه بعد هم هندزفریم رو وصل کردم به گوشیم و با اشک هایی که از چشمام سرازیر میشدن شروع کردم به اهنگ گوش کردن راننده کوک نشست پشت فرمون و جونکوک هم جلو کنار رانندش نشست اونقد داغون و ناراحت بودم که نفهمیدم زمان چجوری گذشت که رسیدیم به سئول و دیدم تو حیاط عمارت جونکوکم
_چرا منو آوردی اینجا میخام برم خونمون (خیلی آروم و سرد)
+خفه شو نمیخام صداتو بشنوم
_جونکوک من مگه چیکار کردم که اینجوری باهام رفتار میکنی؟؟
ازماشین پیادم کرد و محکم زد تو صورتم جوری که صورتم کبود شد با این کارش چشمام دوباره خیس آب شدن مثل ابری که هی ازش بارون میاد
یکی از بادیگارداش منو برد تو اتاق کوک و در رو روم قفل کرد منم اونقد ترسیده بودم که رفتم و گوشه تخت کوک نشستم بعد چند دقیقه جونکوک اومد طبقه بالا وقتی صدای پاهاشرو میشنیدم تنم عین بید میلرزید
تا اینکه در رو باز کرد و خمار اما خیلی عصبانی اومد نشست کنارم و خواست که به بدنم دست بزنه
منم یهو از رو تخت بلند شدم و عقب عقب رفتم جونکوک هم آروم بلند شد و آروم آروم اومد نزدیکم تا اینکه چسبیدم به دیوار و کوک دوتا دستاش رو اینور و اونورم گذاشت و من رو بین خودش و دیوار محاصره کرد
بعد هم رفت و دوتا طناب از تو کشو کمدش در آوردو منو کشوند و انداخت رو تخت بعدم هم دست و پاهام رو به تخت بست و همه لباسام رو جر داد هیچوقت اینقدر وحشی ندیده بودمش
..........................
بعد از اینکه وسایلم رو جمع کردم از پله های هتل اومدم پایین و سوار ماشین کوک شدم به در چسبیدم و سرم رو گذاشتم رو شیشه بعد هم هندزفریم رو وصل کردم به گوشیم و با اشک هایی که از چشمام سرازیر میشدن شروع کردم به اهنگ گوش کردن راننده کوک نشست پشت فرمون و جونکوک هم جلو کنار رانندش نشست اونقد داغون و ناراحت بودم که نفهمیدم زمان چجوری گذشت که رسیدیم به سئول و دیدم تو حیاط عمارت جونکوکم
_چرا منو آوردی اینجا میخام برم خونمون (خیلی آروم و سرد)
+خفه شو نمیخام صداتو بشنوم
_جونکوک من مگه چیکار کردم که اینجوری باهام رفتار میکنی؟؟
ازماشین پیادم کرد و محکم زد تو صورتم جوری که صورتم کبود شد با این کارش چشمام دوباره خیس آب شدن مثل ابری که هی ازش بارون میاد
یکی از بادیگارداش منو برد تو اتاق کوک و در رو روم قفل کرد منم اونقد ترسیده بودم که رفتم و گوشه تخت کوک نشستم بعد چند دقیقه جونکوک اومد طبقه بالا وقتی صدای پاهاشرو میشنیدم تنم عین بید میلرزید
تا اینکه در رو باز کرد و خمار اما خیلی عصبانی اومد نشست کنارم و خواست که به بدنم دست بزنه
منم یهو از رو تخت بلند شدم و عقب عقب رفتم جونکوک هم آروم بلند شد و آروم آروم اومد نزدیکم تا اینکه چسبیدم به دیوار و کوک دوتا دستاش رو اینور و اونورم گذاشت و من رو بین خودش و دیوار محاصره کرد
بعد هم رفت و دوتا طناب از تو کشو کمدش در آوردو منو کشوند و انداخت رو تخت بعدم هم دست و پاهام رو به تخت بست و همه لباسام رو جر داد هیچوقت اینقدر وحشی ندیده بودمش
..........................
۱۳.۸k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.