دختری هرروز سرقبری اشک میریخیت وهرروز به ان قبر سرمیزد
دختری هرروز سرقبری اشک میریخیت وهرروز به ان قبر سرمیزد
نظر پیرمرد رابه خودش جلب کرد
پیرمرد درکنار دختر نشست وارام دستانش رابه قبرزدوفاتحه خواند……
بعدازاینکه تمام شد
به دختر گفت
خدابیامرزدتش
عزیزت هست دخترم……
گفت نه حاجی قبر'مرده ندارد
این قبر آرزوهایم هست
چالشان کرده ام……
پیرمرد اشک درچشانش حلقه بست
پرسید:
دخترم توجوانی ..حیف است که تباهش کنی…
گفت حاجی جوانیم رابه حراج گذاشتم
پیرمرد اشک ازچشمانش سرازیرشد
ودخترک راتنهاگذاشت
چند روزی گذشت پیرمرد هنوزبه آن دختر فکرمیکرد ذهنش درگیرآن بود…ب
گفت فردا میروم تاببینم هنوزدختر به همان قبر سرمیزند
صبح شدو حاجی آماده ی رفتن شد
وقتی رسید
پسرجوانی رادید که سرهمان قبرنشسته و اشک میریزد
باتعجب پرسیدم
دخترک کجاست
پسر با ناله وفریاد گفت
خانه ی آرزوهایش....
#کورد
#کوردستان
نظر پیرمرد رابه خودش جلب کرد
پیرمرد درکنار دختر نشست وارام دستانش رابه قبرزدوفاتحه خواند……
بعدازاینکه تمام شد
به دختر گفت
خدابیامرزدتش
عزیزت هست دخترم……
گفت نه حاجی قبر'مرده ندارد
این قبر آرزوهایم هست
چالشان کرده ام……
پیرمرد اشک درچشانش حلقه بست
پرسید:
دخترم توجوانی ..حیف است که تباهش کنی…
گفت حاجی جوانیم رابه حراج گذاشتم
پیرمرد اشک ازچشمانش سرازیرشد
ودخترک راتنهاگذاشت
چند روزی گذشت پیرمرد هنوزبه آن دختر فکرمیکرد ذهنش درگیرآن بود…ب
گفت فردا میروم تاببینم هنوزدختر به همان قبر سرمیزند
صبح شدو حاجی آماده ی رفتن شد
وقتی رسید
پسرجوانی رادید که سرهمان قبرنشسته و اشک میریزد
باتعجب پرسیدم
دخترک کجاست
پسر با ناله وفریاد گفت
خانه ی آرزوهایش....
#کورد
#کوردستان
۸۱۱
۲۶ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.