رمان شراب خونی 🤤🍷
#شراب-خونی
#part16
"ویو ات"
هه انگار یک خواب....تموم اتفاق هایی که افتاده رو نمیتونم باور کنم..چطور ممکنه که دوتا خون اشام توی کلاسم باشن؟؟اصلا چطور ممکنه خون اشام ها وجود داشته باشن؟؟فکر میکردم همه اش یک افسانه است...! اههه لعنتییییییییی.....دلم میخواد برم به همه بگم...ولی یجورایی دلم میخواد بدونم چی میشه!هوووفففففف دارم دیوونه میشم....!
اقای پارک وارد کلاس شد...
اقای پارک :فردا اهدای خون نوبت کلاس ماست
هوووف فقط همین رو کم داشتیم
اقای پارک شروع کرد به درس دادن ...منم که همش فکرم درگیر بود...دایون هم همش داشت به تخته نگاه میکرد...تولدش رو گرفته بود ولی من نرفتم کوک هم نرفته بود....درسته حسابی ناراحت شده بود و از دستم کلافه بود ولی اصلا حوصله تولد و جشن رو نداشتم....!
نشسته بودم که کوک یک کاغذ داد دستم
"داری به چی فکر میکنی؟؟فکرت رو درگیر ما خون اشام ها نکن...اصلا لازم نیست بهمون فکر کنی...اگه میتونستم هیپنوتیزمت میکردم که همه ی این اتفاق ها از یادت بره ولی خب انگاری این ممکن نیست...بلاخره ما چند روز دیگه از دنیاتون میریم پس فکرت رو درگیر نکن....!"
هوف لعنتی اخه چجوری؟خودکارم رو ورداشتم و پایینش نوشتم
"اخه چرا من هیپنوتیزم نشدم؟؟مگه من چه فرقی با بقیه ادم ها دارم؟؟"
کاغذ رو گذاشتم روی میزش
"قرار شد بهش فکر نکنی....هنوز خودمم نمیدونم ولی چیز مهمی نیس!"
دیگه چیزی نگفتم و کاغذ رو پاره کردم ...از اقای پارک اجازه گرفتم و رفتم که یک ابی به صورتم بزنم...که تهیونگ هم پشت سرم اجازه گرفت و اومد
رفتم توی ابخوری
#part16
"ویو ات"
هه انگار یک خواب....تموم اتفاق هایی که افتاده رو نمیتونم باور کنم..چطور ممکنه که دوتا خون اشام توی کلاسم باشن؟؟اصلا چطور ممکنه خون اشام ها وجود داشته باشن؟؟فکر میکردم همه اش یک افسانه است...! اههه لعنتییییییییی.....دلم میخواد برم به همه بگم...ولی یجورایی دلم میخواد بدونم چی میشه!هوووفففففف دارم دیوونه میشم....!
اقای پارک وارد کلاس شد...
اقای پارک :فردا اهدای خون نوبت کلاس ماست
هوووف فقط همین رو کم داشتیم
اقای پارک شروع کرد به درس دادن ...منم که همش فکرم درگیر بود...دایون هم همش داشت به تخته نگاه میکرد...تولدش رو گرفته بود ولی من نرفتم کوک هم نرفته بود....درسته حسابی ناراحت شده بود و از دستم کلافه بود ولی اصلا حوصله تولد و جشن رو نداشتم....!
نشسته بودم که کوک یک کاغذ داد دستم
"داری به چی فکر میکنی؟؟فکرت رو درگیر ما خون اشام ها نکن...اصلا لازم نیست بهمون فکر کنی...اگه میتونستم هیپنوتیزمت میکردم که همه ی این اتفاق ها از یادت بره ولی خب انگاری این ممکن نیست...بلاخره ما چند روز دیگه از دنیاتون میریم پس فکرت رو درگیر نکن....!"
هوف لعنتی اخه چجوری؟خودکارم رو ورداشتم و پایینش نوشتم
"اخه چرا من هیپنوتیزم نشدم؟؟مگه من چه فرقی با بقیه ادم ها دارم؟؟"
کاغذ رو گذاشتم روی میزش
"قرار شد بهش فکر نکنی....هنوز خودمم نمیدونم ولی چیز مهمی نیس!"
دیگه چیزی نگفتم و کاغذ رو پاره کردم ...از اقای پارک اجازه گرفتم و رفتم که یک ابی به صورتم بزنم...که تهیونگ هم پشت سرم اجازه گرفت و اومد
رفتم توی ابخوری
۵.۰k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.