P 6:
P 6:
در واقع دخترک سعی داشت وقت بخره تا بتونه با مادرش فرار کنه. با خودش فکر میکرد که مادر عزیزش که از هیچی خبر نداره اگر همه چیزو بفهمه چی میشه؟!
پس تصمیم گرفت که به آمریکا برای زندگی برن و مدتی رو تو هتل بمونن و یا یه خونه اجازه کنن و بعد از مدتی که همه چیز آروم شد برگردن.
پس به بانک رفت همه ی پول هایی رو که تو کارت پس اندازش داشت رو به کارت دم دستیش انتقال دادو مقداری پول هم از مادرش قرض کرد.
پولشون کافی بود در حدی که یکسال رو در کشور دیگه بگذرونن.
بعد از انجام کارش برای دو روز دیگه بلیط پرواز از کره به آمریکا رزرو کرد.
به خونه رفت و مادرشو به بهانه ی الکی راضی به مهاجرت کرد. چمدانشو پیشاپیش جمع کرد و بعد از کمک کردن به مادرش ، بدون خوردن غذا رفت روی تختش و به خواب فرو رفت.
دو روز از اون روز گذشت و امروز پرواز داشتن. تو اینترنت دنبال یه هتل نسبتا خوب گشت و جای خواب رزرو کرد تا وقتی رسیدن بی خانمان نمونن.
غذاشون رو بیرون خوردن . بالاخره رسیدن به هتل ....... ا.ت اسم هتل و آدرسشو دوباره چک کرد که اشکالی وجود نداشته باشه.
رفتن داخل و بعد از گرفتن کلید از یه آقا و گشتن دنبال شماره ی اتاق، وارد سالنش شدن اما با دیدن جیمین از آیندش نا امید شد.
_به به لیدی
+ت.... تو...... اینجا چیکار میکنی؟
_بنظرت بهتر نیست که خودت توضیح بدی؟
+(لکنت)م... من...
_نیازی به توجیح کردن نیست خودم همه چیزو میدونم.
+با... باور کن... که من
با وارد شدن مادرش دیگه به حرفاش ادامه نداد.
*دخترم اینجا چه خبره؟ این کیه؟ (اشاره به جیمین)
+ما... مامان ، برات توضیح میدم
_فکر نکنم وقتی به توضیح دادن برسه
+جیمین میتونیم با صحبت حلش کنیم!
_دیگه خیلی دیره.... بیب
+منظورت چیه؟ !
جیمین با گفتن اون جملش تفنگ رو از جیب کتش بیرون آورد و بدون مکث با هدف گیری عالیش به قلب مادر ا.ت شلیک کرد.
_(با بی رحمی) همه چی تموم شد
برای ا.ت همه چیز لحظه ای متوقف شد، پاهاش بی حس شدن،به زمین افتاد روی زانو هاش فشار زیادی بود. اشکاش سرازیر شدن.
+(جیغ)چیکار کردی عوضی؟!
_کاری که از اولش باید با همه ی خونوادت میکردم.
گریه هاش روی صورتش سرسره بازی میکردن و نمیتونست حقیقتو قبول کنه.
_(پوزخند)چقد دیدنت تو این حالت جذابه.... بییی
+دهنتو ببند باید به اورژانس زنگ بزنم
گوشیشو درآورد که با اورژانس تماس بگیره اما جیمین تفنگو سمتش نشونه گرفت، بدون اختیار لحظه ای ترسید پس موبایلشو انداخت زمین
+خواهش میکنم، نجاتش بده.
_امکان نداره،،،،،،الانم دیگه باید بریم .....زیاد اینجا موندیم!
+(گریه)نههه.... التماست میکنم ....مامانمو نجات بده
_گفتم که نمیشه، پاشو باید بریم!
+من تا مامانم خوب نشه باهات هیچ جایی نمیام
_مگه دست توعه؟ غلط میکنی نیای
تفنگو تهدید وار به سمت ا.ت گرفت و مجبورش کرد که مادرش دل بکنه.
یه مهماندار با صدای شلیک تفنگ اومد تو اتاقشون اما اونی که بخواد سد راه جیمین بشه، به بدترین نحو مجازاتش.... مرگه!
.............................
ا.ت بالاخره با جیمین ازدواج کرد و جیمین ، ا.ت رو مثل خدا پرستش میکرد و در نهایت صاحب دو تا فرشته کوچولو شدن.
بچه ها مرسی که تا آخر فیلم همراهم بودین و اینکه ممکنه یه مدتی نباشم اما هر موقع گوشی دستم گرفتم براتون فیک ای جدیدو شروع میکنم. پس آنفالو نکن، گفتم اگر بهتون اطلاع بدم بهتره نبات ها🍭
در واقع دخترک سعی داشت وقت بخره تا بتونه با مادرش فرار کنه. با خودش فکر میکرد که مادر عزیزش که از هیچی خبر نداره اگر همه چیزو بفهمه چی میشه؟!
پس تصمیم گرفت که به آمریکا برای زندگی برن و مدتی رو تو هتل بمونن و یا یه خونه اجازه کنن و بعد از مدتی که همه چیز آروم شد برگردن.
پس به بانک رفت همه ی پول هایی رو که تو کارت پس اندازش داشت رو به کارت دم دستیش انتقال دادو مقداری پول هم از مادرش قرض کرد.
پولشون کافی بود در حدی که یکسال رو در کشور دیگه بگذرونن.
بعد از انجام کارش برای دو روز دیگه بلیط پرواز از کره به آمریکا رزرو کرد.
به خونه رفت و مادرشو به بهانه ی الکی راضی به مهاجرت کرد. چمدانشو پیشاپیش جمع کرد و بعد از کمک کردن به مادرش ، بدون خوردن غذا رفت روی تختش و به خواب فرو رفت.
دو روز از اون روز گذشت و امروز پرواز داشتن. تو اینترنت دنبال یه هتل نسبتا خوب گشت و جای خواب رزرو کرد تا وقتی رسیدن بی خانمان نمونن.
غذاشون رو بیرون خوردن . بالاخره رسیدن به هتل ....... ا.ت اسم هتل و آدرسشو دوباره چک کرد که اشکالی وجود نداشته باشه.
رفتن داخل و بعد از گرفتن کلید از یه آقا و گشتن دنبال شماره ی اتاق، وارد سالنش شدن اما با دیدن جیمین از آیندش نا امید شد.
_به به لیدی
+ت.... تو...... اینجا چیکار میکنی؟
_بنظرت بهتر نیست که خودت توضیح بدی؟
+(لکنت)م... من...
_نیازی به توجیح کردن نیست خودم همه چیزو میدونم.
+با... باور کن... که من
با وارد شدن مادرش دیگه به حرفاش ادامه نداد.
*دخترم اینجا چه خبره؟ این کیه؟ (اشاره به جیمین)
+ما... مامان ، برات توضیح میدم
_فکر نکنم وقتی به توضیح دادن برسه
+جیمین میتونیم با صحبت حلش کنیم!
_دیگه خیلی دیره.... بیب
+منظورت چیه؟ !
جیمین با گفتن اون جملش تفنگ رو از جیب کتش بیرون آورد و بدون مکث با هدف گیری عالیش به قلب مادر ا.ت شلیک کرد.
_(با بی رحمی) همه چی تموم شد
برای ا.ت همه چیز لحظه ای متوقف شد، پاهاش بی حس شدن،به زمین افتاد روی زانو هاش فشار زیادی بود. اشکاش سرازیر شدن.
+(جیغ)چیکار کردی عوضی؟!
_کاری که از اولش باید با همه ی خونوادت میکردم.
گریه هاش روی صورتش سرسره بازی میکردن و نمیتونست حقیقتو قبول کنه.
_(پوزخند)چقد دیدنت تو این حالت جذابه.... بییی
+دهنتو ببند باید به اورژانس زنگ بزنم
گوشیشو درآورد که با اورژانس تماس بگیره اما جیمین تفنگو سمتش نشونه گرفت، بدون اختیار لحظه ای ترسید پس موبایلشو انداخت زمین
+خواهش میکنم، نجاتش بده.
_امکان نداره،،،،،،الانم دیگه باید بریم .....زیاد اینجا موندیم!
+(گریه)نههه.... التماست میکنم ....مامانمو نجات بده
_گفتم که نمیشه، پاشو باید بریم!
+من تا مامانم خوب نشه باهات هیچ جایی نمیام
_مگه دست توعه؟ غلط میکنی نیای
تفنگو تهدید وار به سمت ا.ت گرفت و مجبورش کرد که مادرش دل بکنه.
یه مهماندار با صدای شلیک تفنگ اومد تو اتاقشون اما اونی که بخواد سد راه جیمین بشه، به بدترین نحو مجازاتش.... مرگه!
.............................
ا.ت بالاخره با جیمین ازدواج کرد و جیمین ، ا.ت رو مثل خدا پرستش میکرد و در نهایت صاحب دو تا فرشته کوچولو شدن.
بچه ها مرسی که تا آخر فیلم همراهم بودین و اینکه ممکنه یه مدتی نباشم اما هر موقع گوشی دستم گرفتم براتون فیک ای جدیدو شروع میکنم. پس آنفالو نکن، گفتم اگر بهتون اطلاع بدم بهتره نبات ها🍭
۲۲۹
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.