عشق ابدی (تک قسمتی)پارت ۲
به پلی که اولین دیدارشون رو داشتن رفت .......ساعت ها داشت فکر میکرد آدم ها بدون توجه عبور میکردن .....واسه همه زمان داشت می گذشت اما واسه لیزا نه انگار که زمان واسش ایستاده بود لیزا بعداز اینکه به خودش اومد دید شب شده میخواست کاری که به ذهنش رسید رو انجام بده .....تنها کاری که میتونست اونو آروم کنه به سمته نزدیک ترین اسلحه فروشی رفت لیزا وارد اسلحه فروشی شد و یه پیر مرد میانسال رو که سیگاری رو لبش بود دید رفت نزدیک و لیزا:من یه اسلحه میخوام
پیرمرد نگاهی به دختر روبه روش کرد پیرمرد :جواز داری؟؟لیزا:نه پیرمرد :پس نمیشه لیزا:اما من بهش نیاز دارم!!!!!!
پیرمرد:دختر جون میدونی اسلحه که بدون جواز بخری چه دردسرایی داره و یدفعه لیزا پولی رو روی پیشخوان گذاشت
پیرمرد نگاهی به پولا کرد
لیزا:بیشتر از قیمت اسلحه ای هستش که میخوام بخرم پس باهام بحث نکن !
پیرمرد پولو برداشت و رفت تا چند نوع اسلحه بیاره پیرمرد رفت و چند نوع اسلحه آورد روی پیشخوان گذاشت
لیزا چشمش به کلتی خورد و اون رد برداشت و داشت از مغازه خارج می شد
پیرمرد : کاری نکن هم خودتو اطرافیانت پشیمون بشن
لیزا لحظه ای وایساد
لیزا:دیگه دیره!
و لیزا اونجا رو ترک کرد و پیرمرد روی صندلیه قدیمیش نشست لیزا از مغازه اومد بیرون رفت سمته مغازه لوازم تحریری یه مداد با کاغذ خرید و از اونجا زد بیرون ..............
روز بعد خیلی سخته ...مردن کسی که دوسش داری
آلبرت که به قبر روبه روش خیر بود و هیچ عکس العملی نشون نمیاد و این بقیه رو میترسوند
خیلی دردناکه
اسمه کسی که تمامه زندگیته روی سنگه قبر باشه
آلبرت به بقیه علامت داد تا برن رفت کنار قبر عشقش نشست
پیرمرد نگاهی به دختر روبه روش کرد پیرمرد :جواز داری؟؟لیزا:نه پیرمرد :پس نمیشه لیزا:اما من بهش نیاز دارم!!!!!!
پیرمرد:دختر جون میدونی اسلحه که بدون جواز بخری چه دردسرایی داره و یدفعه لیزا پولی رو روی پیشخوان گذاشت
پیرمرد نگاهی به پولا کرد
لیزا:بیشتر از قیمت اسلحه ای هستش که میخوام بخرم پس باهام بحث نکن !
پیرمرد پولو برداشت و رفت تا چند نوع اسلحه بیاره پیرمرد رفت و چند نوع اسلحه آورد روی پیشخوان گذاشت
لیزا چشمش به کلتی خورد و اون رد برداشت و داشت از مغازه خارج می شد
پیرمرد : کاری نکن هم خودتو اطرافیانت پشیمون بشن
لیزا لحظه ای وایساد
لیزا:دیگه دیره!
و لیزا اونجا رو ترک کرد و پیرمرد روی صندلیه قدیمیش نشست لیزا از مغازه اومد بیرون رفت سمته مغازه لوازم تحریری یه مداد با کاغذ خرید و از اونجا زد بیرون ..............
روز بعد خیلی سخته ...مردن کسی که دوسش داری
آلبرت که به قبر روبه روش خیر بود و هیچ عکس العملی نشون نمیاد و این بقیه رو میترسوند
خیلی دردناکه
اسمه کسی که تمامه زندگیته روی سنگه قبر باشه
آلبرت به بقیه علامت داد تا برن رفت کنار قبر عشقش نشست
۱۳.۲k
۲۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.