پارت داریم حمایت فراموش نشه
به تعداد اشک هایمان میخندیم
ارسلان
از این که دیانا بهم توجه میگرد تو پوست خودم نمیدونم چی بود ااا نمیگنجیدم.(چی گفتم)
بلاخره به ماشین رسیدیم و سوار شدیم.
(محشاد)خوب کجا برم؟
(من)خونه دیگه
(دیانا)نننن اگه میشه منو برسون بعد برید خونه خودتون.
(من)وا یعنی تو نمیای؟
(دیانا) ن دیگه برم خونه
(محشاد)باش عزیزم
(من)اع چی چیو باشه محشاد.
(محشاد)اع ارسلان بچه شدی خسته شد خو دختر مردم بزار بره خونشون باز میاد پیشمون باز دیگه حتما کار داره خونه.
سرم رو پایین انداختم و اروم زمزمه کردم
(من)باش بابا.
محشاد راست میگفت.
دیانا این چند روز خیلی زحمت گشید و صد درصد خیلی خستست بهتره بره خونه خودشون استراحت کنه.
بعد چند مین رسیدیم جلوی در خونه دیانا اینا و دیانا از ماشین پیاده شد
(دیانا)خوب دیگه کاری ندارید من برم دیگه
(محشاد)ن برو عزیزم خیلی زحمت گشیدی.
(دیانا)ن بابا این که حرفیه.
(من)مراقب خودت باش
(دیانا)تو هم چیزی شد زنگ بزنید
(من)باش نگران نباش
(دیانا)باش فردا میبینمت خدافظ.
(من)باش خدافظ
(محشاد)بای دیامممم
(دیانا)بابای
دیانا رفت خونه و مهشاد هم به سمت خونه حرکت کرد.
تو راه خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
یعنی من حوصله نداشتم.
تو این چند روز خیلی به دیانا عادت کرده بودم و الان دوریش یکم برام سخت بود یکم که باید بگم خیلی بیشتر از یکم.
بلاخره رسیدیم خونه و بعد اسفند بازی مامان و قربون صدقه رفتنش بلاخره تونستم برم تو اتاقم.
تصمیم گرفتم برم حموم.
رفتم حموم و بعد یه ساعت دوش اب گرم گرفت از حموم آومدم بیرون و با همون حله تن پوش روی تخت دراز گشیدم و انقدر به دیانا فکر کردم تا خوابم برد.
پارت_۴۳
ارسلان
از این که دیانا بهم توجه میگرد تو پوست خودم نمیدونم چی بود ااا نمیگنجیدم.(چی گفتم)
بلاخره به ماشین رسیدیم و سوار شدیم.
(محشاد)خوب کجا برم؟
(من)خونه دیگه
(دیانا)نننن اگه میشه منو برسون بعد برید خونه خودتون.
(من)وا یعنی تو نمیای؟
(دیانا) ن دیگه برم خونه
(محشاد)باش عزیزم
(من)اع چی چیو باشه محشاد.
(محشاد)اع ارسلان بچه شدی خسته شد خو دختر مردم بزار بره خونشون باز میاد پیشمون باز دیگه حتما کار داره خونه.
سرم رو پایین انداختم و اروم زمزمه کردم
(من)باش بابا.
محشاد راست میگفت.
دیانا این چند روز خیلی زحمت گشید و صد درصد خیلی خستست بهتره بره خونه خودشون استراحت کنه.
بعد چند مین رسیدیم جلوی در خونه دیانا اینا و دیانا از ماشین پیاده شد
(دیانا)خوب دیگه کاری ندارید من برم دیگه
(محشاد)ن برو عزیزم خیلی زحمت گشیدی.
(دیانا)ن بابا این که حرفیه.
(من)مراقب خودت باش
(دیانا)تو هم چیزی شد زنگ بزنید
(من)باش نگران نباش
(دیانا)باش فردا میبینمت خدافظ.
(من)باش خدافظ
(محشاد)بای دیامممم
(دیانا)بابای
دیانا رفت خونه و مهشاد هم به سمت خونه حرکت کرد.
تو راه خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
یعنی من حوصله نداشتم.
تو این چند روز خیلی به دیانا عادت کرده بودم و الان دوریش یکم برام سخت بود یکم که باید بگم خیلی بیشتر از یکم.
بلاخره رسیدیم خونه و بعد اسفند بازی مامان و قربون صدقه رفتنش بلاخره تونستم برم تو اتاقم.
تصمیم گرفتم برم حموم.
رفتم حموم و بعد یه ساعت دوش اب گرم گرفت از حموم آومدم بیرون و با همون حله تن پوش روی تخت دراز گشیدم و انقدر به دیانا فکر کردم تا خوابم برد.
پارت_۴۳
۶.۵k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.