Korean war
PART⁴¹
.
.
.
+ چیشد اومدی اینجا؟
€ ام خب راستش
دخترک با ذوق به جیمین نگاه کرد ، جیمین درحالی که ظرف کوکی را روی میز میگذاشت لبخندی زد
& دلش برای من تنگ شده بود
+ یااا سینگل اینجا نشسته
& تو مگه چندسالته بچه که بخوای تو فکر سینگل بودن یا نبودن باشی
+ جیمینااا من هیجده سالمه ، بزرگ شدم
& چند ماه دیگه هیجده سالت میشه
+ جیمینااا..مارگریت نگاه شوهرت چقدر منو اذیت میکنه
مارگریت خندید که ناگهان صورتش از درد مچاله شد ، با دستانش شکمش را محکم گرفت ، جیمین سريعا سمت در رفت
+ کجا میری؟
& دکترو بیارم
مارگریت سرش را بالا اورد مثل اینکه دردش کمتر شده بود ، لبخندی زد
€ نرو جیمینا ، خوبم
& مطمئنی؟
€ اوهوم
جیمین کنار مارگریت نشست
& چیشدی یهو؟
€ خب
دخترک سرش را پایین انداخت و ریز خندید ، جیمین و کوک متعجب به مارگریت نگاه میکردند
€ راستش ، قراره خانوادمون بزرگ بشه
& یعنی چی؟
+ هیونگ حواست کجاست ، منظور مارگریت اینه که خواهرش داره ازدواج میکنه
& اوو این که عالیه
+ مارگریت عروسی رو یه جوری برنامه ریزی کنید من و جیمین هم بتونیم بیایم
& اصلا کی گفته تو دعوتی؟
+ یااا من نباشم عروسی اصلا عروسی نیست
مارگریت به دوتا پسر مقابلش نگاه کرد و خندید
€ بچه ها اصلا خبری از عروسی نیست..منظورم از خانواده ،من و جیمین بود
کوک و جیمین با تعجب به مارگریت نگاه کردند ، مارگریت خیلی آروم گفت
€ قراره بابا بشی جیمینا
دخترک به حدی خجالت کشید از حرفی که زد صورتش قرمز شد ، جیمین و کوک شوکه شده بودند ، بعد چند دقیقه جیمین دادی کشید
& من دارم بابا میشم؟ اوه مارگریت عزیزم تو فوق العاده ای
جیمین مارگریت را محکم در آغوش گرفت اما حواسش بود که به شکم معشوقه اش آسیبی نرسد ، جیمین به چشم های کهکشانی معشوقه اش نگاه کرد ، سپس لب هایش را روی لب های دخترک درون آغوشش گذاشت
شرایط پارت بعد:
55 لایک
40 کامنت
.
.
.
+ چیشد اومدی اینجا؟
€ ام خب راستش
دخترک با ذوق به جیمین نگاه کرد ، جیمین درحالی که ظرف کوکی را روی میز میگذاشت لبخندی زد
& دلش برای من تنگ شده بود
+ یااا سینگل اینجا نشسته
& تو مگه چندسالته بچه که بخوای تو فکر سینگل بودن یا نبودن باشی
+ جیمینااا من هیجده سالمه ، بزرگ شدم
& چند ماه دیگه هیجده سالت میشه
+ جیمینااا..مارگریت نگاه شوهرت چقدر منو اذیت میکنه
مارگریت خندید که ناگهان صورتش از درد مچاله شد ، با دستانش شکمش را محکم گرفت ، جیمین سريعا سمت در رفت
+ کجا میری؟
& دکترو بیارم
مارگریت سرش را بالا اورد مثل اینکه دردش کمتر شده بود ، لبخندی زد
€ نرو جیمینا ، خوبم
& مطمئنی؟
€ اوهوم
جیمین کنار مارگریت نشست
& چیشدی یهو؟
€ خب
دخترک سرش را پایین انداخت و ریز خندید ، جیمین و کوک متعجب به مارگریت نگاه میکردند
€ راستش ، قراره خانوادمون بزرگ بشه
& یعنی چی؟
+ هیونگ حواست کجاست ، منظور مارگریت اینه که خواهرش داره ازدواج میکنه
& اوو این که عالیه
+ مارگریت عروسی رو یه جوری برنامه ریزی کنید من و جیمین هم بتونیم بیایم
& اصلا کی گفته تو دعوتی؟
+ یااا من نباشم عروسی اصلا عروسی نیست
مارگریت به دوتا پسر مقابلش نگاه کرد و خندید
€ بچه ها اصلا خبری از عروسی نیست..منظورم از خانواده ،من و جیمین بود
کوک و جیمین با تعجب به مارگریت نگاه کردند ، مارگریت خیلی آروم گفت
€ قراره بابا بشی جیمینا
دخترک به حدی خجالت کشید از حرفی که زد صورتش قرمز شد ، جیمین و کوک شوکه شده بودند ، بعد چند دقیقه جیمین دادی کشید
& من دارم بابا میشم؟ اوه مارگریت عزیزم تو فوق العاده ای
جیمین مارگریت را محکم در آغوش گرفت اما حواسش بود که به شکم معشوقه اش آسیبی نرسد ، جیمین به چشم های کهکشانی معشوقه اش نگاه کرد ، سپس لب هایش را روی لب های دخترک درون آغوشش گذاشت
شرایط پارت بعد:
55 لایک
40 کامنت
۱۳.۴k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.