گزارش نکن عاسیسم..part ۱۶
+آره تنبیه...
کوک چند لحظه به صورت ته زل زد و رو لبش رو بوسید...
-هیچ وقت کاری نمیکنم که تنبیه شم تهیونگی..
گفت و خنده ای از شیطنتش کرد...
راوی:(جونگ کوک از بچگیش بیماری قلبی داره که از پدرش به ارث برده یه بار عمل شده ولی موفق نبوده و همون وضعیت اولشو داره و برای اینکه قلبش درد نگیره نباید استرس بکشه البته هرزگاهی هم الکی میاد سراغش)
داشت قضیه قلبش رو برای تهیونگ توضیح داد...ته ناراحت شده بود ولی به روی خودش نیاورد و بهش گفت که چیزی نیست و زود خوب میشه....
دقیق وقتی حرفشون تموم شد گوشی تهیونگ زنگ خورد...جیمین بود
کوک اسم جیمین رو توی گوشی تهیونگ دید...
+الو... آره با جونگ کوکم...باشه..میبینمت..فعلا
-جیمین بود؟!
گوشیش رو گذاشت رو میز..
+آره... داره میاد اینجا...
ته به کوک نگاه کرد..معلوم بود قیافش پوکر شده بود...ته ناخودآگاه خندش گرفت...
کوک با آهن برگشت سمت و آروم مشت زد به بازوش...
-یاا..نخند...
ولی ته بیشتر خندش گرفت
-با توام میگم نخن....
که تهیونگ محکم کوک رو بغلش کرد و شروع کرد به قلقلک دادنش...
(بیست مین بعد)
آماده شده بودن و رو مبل نشسته بودن که صدای زنگ خونه بلند شد...
ته بلند شد و رفت در رو باز کرد...
کوک پشت سر ته راه افتاد...
جیمین از در اومد تو و به ته و کوک سلام داد و رفتن توی پذیرایی نشستن...
-عا...چیزی میخوری بیارم برات؟!
{نه ممنون...تهیونگا خوبی؟!
+آره...چیشده که اومدی اینجا!
جیمین یکم تکون خورد تا جاش راحت تر شه...
{هیچی...دلم برای رفیق قدیمیم تنگ شده.
جونگ کوک سعی کرد لبخند بزنه و چیزی نگه که گوشی تهیونگ دوباره زنگ خورد...
+ببخشید...الان میام...
و رفت سمت تراس تا حرف بزنه...به محض رفتن تهیونگ کوک استرس گرفت...تنها بودن با جیمین براش سخت بود:)
جیمین نگاهی به مسیری که تهیونگ رفت کرد انگار میخواست مطمئن شه تهیونگ رفته...
کوک میخواست بلند شه که..
{کجا میری؟! بشین...
-م..میرم آب بخورم..الان میام
{باش...
رفت آشپز خونه و یه لیوان آب خورد و نفس عمیقی کشید...
«اروم باش جونگ کوک...آروم باش»
و رفت تو پذیرایی و نشست تو جای خودش...
{خب...جونگ کوک بیا یه چیزی بهت نشون بدم...
جیمین سریع پرید و پیش کوک نشست...فاصلشون از هم کم بود...
گوشیش رو در آورد و چندتا کلیپ از بچگی تهیونگ نشون داد...کوک داشت سعی میکرد اعتماد کنه که...
با حس دست یکی رو رون پاهاش چشماش دوتا شد...
نگاهی به جیمین و بعدش پاش انداخت...تا میخواست بره عقب تهیونگ اومد..
+بچه ها....شما..دارید چه غلطی میکنید؟!
-ت..تهیونگ...
توجه کنید همش فیکه...اوکی؟!
حمایت؟!
کوک چند لحظه به صورت ته زل زد و رو لبش رو بوسید...
-هیچ وقت کاری نمیکنم که تنبیه شم تهیونگی..
گفت و خنده ای از شیطنتش کرد...
راوی:(جونگ کوک از بچگیش بیماری قلبی داره که از پدرش به ارث برده یه بار عمل شده ولی موفق نبوده و همون وضعیت اولشو داره و برای اینکه قلبش درد نگیره نباید استرس بکشه البته هرزگاهی هم الکی میاد سراغش)
داشت قضیه قلبش رو برای تهیونگ توضیح داد...ته ناراحت شده بود ولی به روی خودش نیاورد و بهش گفت که چیزی نیست و زود خوب میشه....
دقیق وقتی حرفشون تموم شد گوشی تهیونگ زنگ خورد...جیمین بود
کوک اسم جیمین رو توی گوشی تهیونگ دید...
+الو... آره با جونگ کوکم...باشه..میبینمت..فعلا
-جیمین بود؟!
گوشیش رو گذاشت رو میز..
+آره... داره میاد اینجا...
ته به کوک نگاه کرد..معلوم بود قیافش پوکر شده بود...ته ناخودآگاه خندش گرفت...
کوک با آهن برگشت سمت و آروم مشت زد به بازوش...
-یاا..نخند...
ولی ته بیشتر خندش گرفت
-با توام میگم نخن....
که تهیونگ محکم کوک رو بغلش کرد و شروع کرد به قلقلک دادنش...
(بیست مین بعد)
آماده شده بودن و رو مبل نشسته بودن که صدای زنگ خونه بلند شد...
ته بلند شد و رفت در رو باز کرد...
کوک پشت سر ته راه افتاد...
جیمین از در اومد تو و به ته و کوک سلام داد و رفتن توی پذیرایی نشستن...
-عا...چیزی میخوری بیارم برات؟!
{نه ممنون...تهیونگا خوبی؟!
+آره...چیشده که اومدی اینجا!
جیمین یکم تکون خورد تا جاش راحت تر شه...
{هیچی...دلم برای رفیق قدیمیم تنگ شده.
جونگ کوک سعی کرد لبخند بزنه و چیزی نگه که گوشی تهیونگ دوباره زنگ خورد...
+ببخشید...الان میام...
و رفت سمت تراس تا حرف بزنه...به محض رفتن تهیونگ کوک استرس گرفت...تنها بودن با جیمین براش سخت بود:)
جیمین نگاهی به مسیری که تهیونگ رفت کرد انگار میخواست مطمئن شه تهیونگ رفته...
کوک میخواست بلند شه که..
{کجا میری؟! بشین...
-م..میرم آب بخورم..الان میام
{باش...
رفت آشپز خونه و یه لیوان آب خورد و نفس عمیقی کشید...
«اروم باش جونگ کوک...آروم باش»
و رفت تو پذیرایی و نشست تو جای خودش...
{خب...جونگ کوک بیا یه چیزی بهت نشون بدم...
جیمین سریع پرید و پیش کوک نشست...فاصلشون از هم کم بود...
گوشیش رو در آورد و چندتا کلیپ از بچگی تهیونگ نشون داد...کوک داشت سعی میکرد اعتماد کنه که...
با حس دست یکی رو رون پاهاش چشماش دوتا شد...
نگاهی به جیمین و بعدش پاش انداخت...تا میخواست بره عقب تهیونگ اومد..
+بچه ها....شما..دارید چه غلطی میکنید؟!
-ت..تهیونگ...
توجه کنید همش فیکه...اوکی؟!
حمایت؟!
۱۰.۳k
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.