پارت ۳۱ : با تهیونگ بازی کنم .
پارت ۳۱ : با تهیونگ بازی کنم .
مامان و خاله جا مونده بودن و من و جیمین بدو بدو رفتیم تا زودتر برسیم .
تو خونه رفتیم .
کوک و نامجون وسایل بازیشونو اماده کرده بودن .
سمتشون رفتم و با کوک بازی کردم .
جیمین و نامجون گفتن تو اتاق بازی میکنن( خودمم منحرفی فکر کردم) .
داشتیم بازی میکردیم که صدای گریع جیمین میومد و به سمت پایین اومد .
اتاق اتیش گرفته بود و همه جا داشت اتیش میگیره .
نامجون اونجاس .
یکی منو کشید بلند جیغ میکشیدم .
بیرون خونه رفتیم .
خونه سوخت . تا اتش نشانی بیاد تمام خونه ریخت پایین و اتیش گرفت .
اشکامو پاک کردم .
نامجون اون تو بود .
*now...
چهارده سال با این فرضیه که نامجون مرده زندگی کردم . اون بهترین دوستم بود .
همیشه تو درسام ازش کمک میگرفتم .
هیچ نمیدونم تو اتاق چه اتفاقی افتاد که اتیش گرفت .
چرا نامجون تو این همه سال هیچی نگفت .
با وایستادن ماشین پیاده شدم .
در خونه رو باز کردم و اومدیم داخل . خاطرات تلخ کودکی باعث میشد حالم بدتر از الانم بشه .
کوک هم اومد تو .
لونیرا بیدار شده بود و شروع کرد بازی کردن .
جیغ میکشید و این ور اون ور میرفت .
لبخند زدم . مثل پدرش وقتی انرژی میگرفت یک جا بند نمیشد .
کاش که.... با اتفاقی که افتاد افکارم پاره شدن و فقط داشتم نگا میکردم .
جیمین سمت بچه رفت و بغلش کرد . وقتی دقت کردم بچه نزدیک بود شیشه بخوره تو سرش .
رفتم فرنی بچه رو درست کردم . داشتم هم میزدم که کوک بدو بدو اومد سویچو برداشت گفتم : چیشده؟ کوک : یک عمل فوری پیش اومده احتمال داره شب نیام من : مواظب خودت باش .
و سریع رفت بیرون .
بعد چند ثانیه جیمین که لونیرا تو بغلش بود اومد سمتم و گفت : نریلا
من : جان
جیمین : میشه چندتا سوال بپرسم؟
من : آرع...بپرس .
جیمین : نامجون کیه؟
من : نامجون؟....خب...دوست بچه گیامون
جیمین : بچگیامون؟
من : آم...ما از بچگی کنار هم بزرگ شدیم...من تو تهیونگ کوک و نامجون
جیمین : م منم بودم؟
من : ارع جیمین یادت نمیاد ولی بودی
جیمین : با نامجون حتی؟
من : اره...خیلی دوست بودید .
اخمی کرد و اونور رو نگا کرد و گفت : ولی اصلا ازش خوشم نمیاد .
این یک فاجعه میتونست باشه
خندیدم و گفتم : خب اینجوری منم از کوک متنفرم بیا ببین خوشمزه اس این یا نه؟.
یکم از جدی بودنش دراومد و بچه رو گذاشت زمین و اومد سمتم .
با چاپستیک ها تیکه گوشت رو برداشتم و گذاشتم تو ظرف جلوش گرفتم .
تیکه گوشت رو داغ داغ خورد .
گفتم : آیی آییی بزار خنک بشه سوختی .
جیمین : خیلی خوشمزه اس .
لبخندی زدم .
این حرکتم دست خودم نبود .
احساس کردم اگه انجامش ندم واسه همیشه از دستش میدم .
هیچوقت حسش نمیکنم .
دلتنگش بودم . روانیش بودم .
دستامو دور شکمش حلقه کردم و سرمو به قفسه سینش چسبوندم .
مطمئن بودم تعجب کرده . بغلش هنو..
مامان و خاله جا مونده بودن و من و جیمین بدو بدو رفتیم تا زودتر برسیم .
تو خونه رفتیم .
کوک و نامجون وسایل بازیشونو اماده کرده بودن .
سمتشون رفتم و با کوک بازی کردم .
جیمین و نامجون گفتن تو اتاق بازی میکنن( خودمم منحرفی فکر کردم) .
داشتیم بازی میکردیم که صدای گریع جیمین میومد و به سمت پایین اومد .
اتاق اتیش گرفته بود و همه جا داشت اتیش میگیره .
نامجون اونجاس .
یکی منو کشید بلند جیغ میکشیدم .
بیرون خونه رفتیم .
خونه سوخت . تا اتش نشانی بیاد تمام خونه ریخت پایین و اتیش گرفت .
اشکامو پاک کردم .
نامجون اون تو بود .
*now...
چهارده سال با این فرضیه که نامجون مرده زندگی کردم . اون بهترین دوستم بود .
همیشه تو درسام ازش کمک میگرفتم .
هیچ نمیدونم تو اتاق چه اتفاقی افتاد که اتیش گرفت .
چرا نامجون تو این همه سال هیچی نگفت .
با وایستادن ماشین پیاده شدم .
در خونه رو باز کردم و اومدیم داخل . خاطرات تلخ کودکی باعث میشد حالم بدتر از الانم بشه .
کوک هم اومد تو .
لونیرا بیدار شده بود و شروع کرد بازی کردن .
جیغ میکشید و این ور اون ور میرفت .
لبخند زدم . مثل پدرش وقتی انرژی میگرفت یک جا بند نمیشد .
کاش که.... با اتفاقی که افتاد افکارم پاره شدن و فقط داشتم نگا میکردم .
جیمین سمت بچه رفت و بغلش کرد . وقتی دقت کردم بچه نزدیک بود شیشه بخوره تو سرش .
رفتم فرنی بچه رو درست کردم . داشتم هم میزدم که کوک بدو بدو اومد سویچو برداشت گفتم : چیشده؟ کوک : یک عمل فوری پیش اومده احتمال داره شب نیام من : مواظب خودت باش .
و سریع رفت بیرون .
بعد چند ثانیه جیمین که لونیرا تو بغلش بود اومد سمتم و گفت : نریلا
من : جان
جیمین : میشه چندتا سوال بپرسم؟
من : آرع...بپرس .
جیمین : نامجون کیه؟
من : نامجون؟....خب...دوست بچه گیامون
جیمین : بچگیامون؟
من : آم...ما از بچگی کنار هم بزرگ شدیم...من تو تهیونگ کوک و نامجون
جیمین : م منم بودم؟
من : ارع جیمین یادت نمیاد ولی بودی
جیمین : با نامجون حتی؟
من : اره...خیلی دوست بودید .
اخمی کرد و اونور رو نگا کرد و گفت : ولی اصلا ازش خوشم نمیاد .
این یک فاجعه میتونست باشه
خندیدم و گفتم : خب اینجوری منم از کوک متنفرم بیا ببین خوشمزه اس این یا نه؟.
یکم از جدی بودنش دراومد و بچه رو گذاشت زمین و اومد سمتم .
با چاپستیک ها تیکه گوشت رو برداشتم و گذاشتم تو ظرف جلوش گرفتم .
تیکه گوشت رو داغ داغ خورد .
گفتم : آیی آییی بزار خنک بشه سوختی .
جیمین : خیلی خوشمزه اس .
لبخندی زدم .
این حرکتم دست خودم نبود .
احساس کردم اگه انجامش ندم واسه همیشه از دستش میدم .
هیچوقت حسش نمیکنم .
دلتنگش بودم . روانیش بودم .
دستامو دور شکمش حلقه کردم و سرمو به قفسه سینش چسبوندم .
مطمئن بودم تعجب کرده . بغلش هنو..
۳۸.۴k
۱۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.