فن فیک خاطرات گناهکار " پارت ۸ "
لینا: ارباب من واقعا معذرت میخوام
-چطوری معذرت میخوای ؟! لینا من بهت اعتماد کرده بودم . میفهمی؟ برای اولین بار تو زندگیم به یه نفر اعتماد کردم .
با گفتن این جمله اش کمی ناراحت شدم .
نامجون: بگو .. دلیلش چی بود ؟ برای چی میخوای از اینجا بری؟ منه لعنتی که دارم سعی میکنم اینجارو برات تبدیل به یه مکان خوب بکنم!
لینا: من فقط 18 سالَمه . برعکس تو کلی آرزو دارم که دلم میخواد به تک تکشون برسم .. به نظرت حتی اگر اینجا مکان خوبی باشه وقتی آزادی ندارم میتونم شاد باشم ؟
نامجون نزدیک تر شد . دستاش رو روی دیوار رو به روم گذاشت و کمی سرش رو نزدیک تر کرد . طوری که اگر حرف میزد لبهاش پیشونیم رو لمس میکرد
نامجون: اون شماره ای که به اون پیرمرد دادی ، میخوامش ! تنها راهیه که میتونی هم خودت و هم اون پیرمرد رو نجات بدی
لینا: ارباب من واقعا نمیتونم ..
نامجون: من فقط اون شماره رو میخوام . همین .. حرف اضافی بشنوم اتفاقای خوبی نمیافته چانگ لینا .. زود باش شماره رو بهم بگو
آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و نالیدم : نمیتونم .. نمیتونم بگم
یقه ی لباسم رو گرفت و توی صورتم داد زد : بهم بگو کجاست عوضیی .. من دلم نمیخواد بهت آسیب بزنم میفهمییی؟
قطره اشکی از گونه ام پایین چکید و فقط به چشمای عصبانیش نگاه میکردم
چند نفر در زدن و گفتن : ارباب کیم .. باید ببینیمتون
نامجون یقه لباسم رو ول کرد که خوردم زمین و گوشه ای جمع شدم
به سمت در رفت . قبل از خارج شدن گفت : تا فردا بهت وقت میدم فکر کن ببین میخوای چه غلطی بکنی . یا شماره رو میگی یا اون پیرمرد رو جلوی چشمات دار میزنم
*نامجون*
با عصبانیت در اتاق و قفل کردم و رو به بادیگارد ها گفتم: بنالید ببینم چی شده ؟
بادیگارد : بهترین دوستتون یعنی هوانجین رو با مدارکی گرفتیم که از عمارت ما کش رفته بود ، یعنی قرار بود مدرک کل گندکاری هامون رو بزاره کف دست پلیس اما خودش و ماشینش رو گرفتیم و تمام اون مدارک رو نابود کردیم .
متعجب بودم ، هوانجین؟ یعنی بهترین دوستم چنین کاری کرد ؟ من و اون از 2 سالگی باهم بزرگ شدیم امکان نداره ..
اخمی کردم و دست کش های چرمیم رو پوشیدم . کُلت طلایی رنگم رو توی دستام گرفتم و به سمت اتاق رفتم
در اتاق رو با پام باز کردم ، که باعث شد صدای بدی تو کل اتاق بپیچه . خیلی وقت بود آدم نکشته بودم .. و الان گیج بودم
به آخرای سالن رسیدم
روبروش ایستادم و دستم رو زیر چونه اش گذاشتم
گفتم: نگاهم کن ..
هوانجین سرش و بالا گرفت و نگاهم کرد
کل بدن و صورتش زخمی بود
گفتم: تو بهم خیانت کردی؟
هوانجین : هیونگ ..من مجبور .. بودم
نامجون: نمیفهمم .. نمیفهمم شما عوضی ها به چه دلیلی مجبور میشید که از اعتماد من سوء استفاده کنین ، واقعا نمیتونم درک کنم ! هوانجین تو تنها دارایی من بودی ، تو تنها کسی بودی که بهت دلم و خوش میکردم که من تو این دنیا هنوز یه نفر و دارم ..
هوانجین : جیمین گفته بود ... اگر اون مدارک رو به دست پلیس نرسونم .. به خواهر 12 ساله ام تجاوز میکنه .. اون عوضی.. مجبورم کرد.. الان هم سوجی رو گروگان گرفته .
پوزخندی زدم و گفتم : که سوجی رو گروگان گرفته ؟
گوشیم و روی حالت بلندگو گذاشتم و با یکی از بادیگارد ها تماس گرفتم
نامجون: کجایید؟
بادیگارد : جلوی در خونه هوانجین شی ، هم خواهرش و هم مادرش سالمن و توی خونه هستن
تلفن و قطع کردم و با عصبانیت به دیوار کوبیدم
گریه های هوانجین شدت گرفت
نامجون: شنیدی؟! بگو شنیدی یا نه؟ خواهر و مادرت هردو توی خونه ان .
هوانجین : تو خودت و گم کردی هیونگ!
نگاهی به دست های بسته شده اش با سیم خارداد انداخت و ادامه داد : ببین چطوری من و به این صندلی بند کردی !
نامجون: کاری که تو کردی .. هیچ جوره جبران نمیشه . میدونی که بیشتر از همه چی از خیانت کردن متنفرم نه؟
هوانجین: ولی یادت بیار زمانی رو که پدرت بهت گفت وقتی تو رئیس این باند بشی همه چی برای تو میشه ، تو بهم قول دادی قدرتت رو باهام شریک شی . اما تمام چیزی که به من رسید هک کردن حساب های کله گنده بود که حتی دو درصد پول هم بهم نمیرسید .
نامجون: راست میگی منم بد قولی کردم ، راستی دیروز یه سری چرندیات تحویلم دادن که باور نکردم . بهم گفتن تو برای جیمین کار میکردی ! اما امروز باورم شد
هوانجین: هیونگ من ..
کمی ازش فاصله گرفتم و ماشه رو کشیدم . گلوله دقیقا به قلبش برخورد کرد . همونطور که سعی میکرد نفس بکشه از دهنش خون بیرون میریخت .
برای اولین بار گریه ام گرفت .. من .. کیم نامجون ..رئیس بزرگترین باند مافیا بهترین دوستم رو کشتم . دیدن چهره ی خونیش و چشمهاش که داشت سیاهی میرفت باعث میشد خاطره های قدیم یادم بیاد
--
پارت بعد : خودتون کامنت بزارید ببینم چه میکنید :)
-چطوری معذرت میخوای ؟! لینا من بهت اعتماد کرده بودم . میفهمی؟ برای اولین بار تو زندگیم به یه نفر اعتماد کردم .
با گفتن این جمله اش کمی ناراحت شدم .
نامجون: بگو .. دلیلش چی بود ؟ برای چی میخوای از اینجا بری؟ منه لعنتی که دارم سعی میکنم اینجارو برات تبدیل به یه مکان خوب بکنم!
لینا: من فقط 18 سالَمه . برعکس تو کلی آرزو دارم که دلم میخواد به تک تکشون برسم .. به نظرت حتی اگر اینجا مکان خوبی باشه وقتی آزادی ندارم میتونم شاد باشم ؟
نامجون نزدیک تر شد . دستاش رو روی دیوار رو به روم گذاشت و کمی سرش رو نزدیک تر کرد . طوری که اگر حرف میزد لبهاش پیشونیم رو لمس میکرد
نامجون: اون شماره ای که به اون پیرمرد دادی ، میخوامش ! تنها راهیه که میتونی هم خودت و هم اون پیرمرد رو نجات بدی
لینا: ارباب من واقعا نمیتونم ..
نامجون: من فقط اون شماره رو میخوام . همین .. حرف اضافی بشنوم اتفاقای خوبی نمیافته چانگ لینا .. زود باش شماره رو بهم بگو
آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و نالیدم : نمیتونم .. نمیتونم بگم
یقه ی لباسم رو گرفت و توی صورتم داد زد : بهم بگو کجاست عوضیی .. من دلم نمیخواد بهت آسیب بزنم میفهمییی؟
قطره اشکی از گونه ام پایین چکید و فقط به چشمای عصبانیش نگاه میکردم
چند نفر در زدن و گفتن : ارباب کیم .. باید ببینیمتون
نامجون یقه لباسم رو ول کرد که خوردم زمین و گوشه ای جمع شدم
به سمت در رفت . قبل از خارج شدن گفت : تا فردا بهت وقت میدم فکر کن ببین میخوای چه غلطی بکنی . یا شماره رو میگی یا اون پیرمرد رو جلوی چشمات دار میزنم
*نامجون*
با عصبانیت در اتاق و قفل کردم و رو به بادیگارد ها گفتم: بنالید ببینم چی شده ؟
بادیگارد : بهترین دوستتون یعنی هوانجین رو با مدارکی گرفتیم که از عمارت ما کش رفته بود ، یعنی قرار بود مدرک کل گندکاری هامون رو بزاره کف دست پلیس اما خودش و ماشینش رو گرفتیم و تمام اون مدارک رو نابود کردیم .
متعجب بودم ، هوانجین؟ یعنی بهترین دوستم چنین کاری کرد ؟ من و اون از 2 سالگی باهم بزرگ شدیم امکان نداره ..
اخمی کردم و دست کش های چرمیم رو پوشیدم . کُلت طلایی رنگم رو توی دستام گرفتم و به سمت اتاق رفتم
در اتاق رو با پام باز کردم ، که باعث شد صدای بدی تو کل اتاق بپیچه . خیلی وقت بود آدم نکشته بودم .. و الان گیج بودم
به آخرای سالن رسیدم
روبروش ایستادم و دستم رو زیر چونه اش گذاشتم
گفتم: نگاهم کن ..
هوانجین سرش و بالا گرفت و نگاهم کرد
کل بدن و صورتش زخمی بود
گفتم: تو بهم خیانت کردی؟
هوانجین : هیونگ ..من مجبور .. بودم
نامجون: نمیفهمم .. نمیفهمم شما عوضی ها به چه دلیلی مجبور میشید که از اعتماد من سوء استفاده کنین ، واقعا نمیتونم درک کنم ! هوانجین تو تنها دارایی من بودی ، تو تنها کسی بودی که بهت دلم و خوش میکردم که من تو این دنیا هنوز یه نفر و دارم ..
هوانجین : جیمین گفته بود ... اگر اون مدارک رو به دست پلیس نرسونم .. به خواهر 12 ساله ام تجاوز میکنه .. اون عوضی.. مجبورم کرد.. الان هم سوجی رو گروگان گرفته .
پوزخندی زدم و گفتم : که سوجی رو گروگان گرفته ؟
گوشیم و روی حالت بلندگو گذاشتم و با یکی از بادیگارد ها تماس گرفتم
نامجون: کجایید؟
بادیگارد : جلوی در خونه هوانجین شی ، هم خواهرش و هم مادرش سالمن و توی خونه هستن
تلفن و قطع کردم و با عصبانیت به دیوار کوبیدم
گریه های هوانجین شدت گرفت
نامجون: شنیدی؟! بگو شنیدی یا نه؟ خواهر و مادرت هردو توی خونه ان .
هوانجین : تو خودت و گم کردی هیونگ!
نگاهی به دست های بسته شده اش با سیم خارداد انداخت و ادامه داد : ببین چطوری من و به این صندلی بند کردی !
نامجون: کاری که تو کردی .. هیچ جوره جبران نمیشه . میدونی که بیشتر از همه چی از خیانت کردن متنفرم نه؟
هوانجین: ولی یادت بیار زمانی رو که پدرت بهت گفت وقتی تو رئیس این باند بشی همه چی برای تو میشه ، تو بهم قول دادی قدرتت رو باهام شریک شی . اما تمام چیزی که به من رسید هک کردن حساب های کله گنده بود که حتی دو درصد پول هم بهم نمیرسید .
نامجون: راست میگی منم بد قولی کردم ، راستی دیروز یه سری چرندیات تحویلم دادن که باور نکردم . بهم گفتن تو برای جیمین کار میکردی ! اما امروز باورم شد
هوانجین: هیونگ من ..
کمی ازش فاصله گرفتم و ماشه رو کشیدم . گلوله دقیقا به قلبش برخورد کرد . همونطور که سعی میکرد نفس بکشه از دهنش خون بیرون میریخت .
برای اولین بار گریه ام گرفت .. من .. کیم نامجون ..رئیس بزرگترین باند مافیا بهترین دوستم رو کشتم . دیدن چهره ی خونیش و چشمهاش که داشت سیاهی میرفت باعث میشد خاطره های قدیم یادم بیاد
--
پارت بعد : خودتون کامنت بزارید ببینم چه میکنید :)
۴۲.۷k
۲۶ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.