پارت ۶۷
#پارت_۶۷
آنـآلے:
وقتی تلفن و قطع کرد از ترس تکون نمیخوردم....
اون انقدر ترسیده....پس حتما یه چیز وحشتناکه...
خدااا....
واای....حالا کجا قایم شم....
برم بالا....
نه..نه...خودش بالاس الان منو پیدا میکنه...
زیر مبل....نه بابا...من که جا نمیشم...
با صدای ملوس نگاهش کردم....
به اشپزخونه اشاره میکرد...
-چی میگی ملوس اخه تو اشپزخونه کجا قایم شم؟؟؟تو کابینت...
اومدم برم تو انباری که مخم به کار افتاد...
خودشه...کابینت...
پریدم ملوس و محکم گرفتم و ماچش کردم...
-ایول بهت....فکر عالیییییه...بدو بریم...
و رفتم طرف اشپزخونه...که صدایی از طبقه بالا شنیدم..
صبرو جایز ندونستم و سمت کابینتی رفتم که میدونستم چیز زیادی داخلش نیست......و من داخلش جا میشم...
کابینت و باز کردم و داخلش جا گرفتم درو بستم و سعی کردم باصدای اروم نفس بکشم...
ولی مگه میشد...
صدای قلبمو چی کنم؟؟؟؟
یهو ملوس صدا کرد...
گربه کوچولویی بود و تو دستم جا میشد...
-هییییشششش....اروم ملوس...میخوای پیدامون کنه..
و اروم شد و با چشمای سبزش نگاهم کرد..
حدود ده دقیقه ای بود که اینتو بودم...
پس چرا گودزیلا نرسید....خدایاا..خودت برس به دادم...
صدای زنجیر فهمیدم...
یعنی...یعنی....واای....نفس کشیدن یادم رفت...خدا لعنتت کنه گودزیلا که نزاشتی برم بیرون...
صدای پا شنیدمـ....
انگار داشت وارد آشپزخونه میشد...
لرزش داشتم....
زیر لب دعا میکردم و بسم ا.... میگفتم....
صدا قطع شد...اما صدای نفس های عصبیش رو میفهمیدم....خس خس میکرد....انگار سرماخورده بود...نفساش کشیده بودن...
یا خدا....فک نکنم پیدام کنه...یا...میکنه...
یهو ملوس غرشی کرد و به در چنگ انداخت...
نگهش داشتم چش بود....
برگشتم سمت در و خواستم از لاش نگاه کنم...که...که..
با یه چشم خاکستری که رگه های قرمز داخلش بود مواجه شدم....
نفس کشیدن یادم رفت....حتی نمیتونستم دهنمو باز کنم و جیغ بزنم...
یهو در کابینت و کشید و کنده شد...حالا تازه به خودم اومدم...
از ته دلم جیغی کشیدم...
هـآمین:
نمیدونستم چطور دارم رانندگی میکنم....فقط میخواستم برسم....خداکنه از سر لج بلایی سر آنا نیاره...
اگه بیاره من خودمو اصلا نمیبخشم...
درسته تنبیهش میکردم...اما دلم نمیخواد یه دختر بیگناه به خاطر کار من نابود بشه...
تمام حرصمو سر پدال گاز خالی میکردم...
اصن باید اون رو یه جای دیگه زنجیر میکردم...
تقصیر خودم بود...
رسیدم دم خونه...
کتابمو از تو داشبورد برداشتم و دویدم سمت خونه...
امیدوارم دیر نرسم....
درو باز کردم و وارد شدم...
خدا خفت کنه کیوان...پس کدوم گوری...
اروم سمت ویلا قدم برداشتم....خیلی ساکت بود...صدایی نمیومد...
درو باز کردم و اروم وارد شدم...
هیشکی نبود....
نباید صدایی از خودم درمیاوردم...
اولین کاری که کردم رفتم داخل اشپزخونه....
کسی نبود...
چشمم به در کنده شده کابینت افتاد... #حقیقت_رویایی❤
آنـآلے:
وقتی تلفن و قطع کرد از ترس تکون نمیخوردم....
اون انقدر ترسیده....پس حتما یه چیز وحشتناکه...
خدااا....
واای....حالا کجا قایم شم....
برم بالا....
نه..نه...خودش بالاس الان منو پیدا میکنه...
زیر مبل....نه بابا...من که جا نمیشم...
با صدای ملوس نگاهش کردم....
به اشپزخونه اشاره میکرد...
-چی میگی ملوس اخه تو اشپزخونه کجا قایم شم؟؟؟تو کابینت...
اومدم برم تو انباری که مخم به کار افتاد...
خودشه...کابینت...
پریدم ملوس و محکم گرفتم و ماچش کردم...
-ایول بهت....فکر عالیییییه...بدو بریم...
و رفتم طرف اشپزخونه...که صدایی از طبقه بالا شنیدم..
صبرو جایز ندونستم و سمت کابینتی رفتم که میدونستم چیز زیادی داخلش نیست......و من داخلش جا میشم...
کابینت و باز کردم و داخلش جا گرفتم درو بستم و سعی کردم باصدای اروم نفس بکشم...
ولی مگه میشد...
صدای قلبمو چی کنم؟؟؟؟
یهو ملوس صدا کرد...
گربه کوچولویی بود و تو دستم جا میشد...
-هییییشششش....اروم ملوس...میخوای پیدامون کنه..
و اروم شد و با چشمای سبزش نگاهم کرد..
حدود ده دقیقه ای بود که اینتو بودم...
پس چرا گودزیلا نرسید....خدایاا..خودت برس به دادم...
صدای زنجیر فهمیدم...
یعنی...یعنی....واای....نفس کشیدن یادم رفت...خدا لعنتت کنه گودزیلا که نزاشتی برم بیرون...
صدای پا شنیدمـ....
انگار داشت وارد آشپزخونه میشد...
لرزش داشتم....
زیر لب دعا میکردم و بسم ا.... میگفتم....
صدا قطع شد...اما صدای نفس های عصبیش رو میفهمیدم....خس خس میکرد....انگار سرماخورده بود...نفساش کشیده بودن...
یا خدا....فک نکنم پیدام کنه...یا...میکنه...
یهو ملوس غرشی کرد و به در چنگ انداخت...
نگهش داشتم چش بود....
برگشتم سمت در و خواستم از لاش نگاه کنم...که...که..
با یه چشم خاکستری که رگه های قرمز داخلش بود مواجه شدم....
نفس کشیدن یادم رفت....حتی نمیتونستم دهنمو باز کنم و جیغ بزنم...
یهو در کابینت و کشید و کنده شد...حالا تازه به خودم اومدم...
از ته دلم جیغی کشیدم...
هـآمین:
نمیدونستم چطور دارم رانندگی میکنم....فقط میخواستم برسم....خداکنه از سر لج بلایی سر آنا نیاره...
اگه بیاره من خودمو اصلا نمیبخشم...
درسته تنبیهش میکردم...اما دلم نمیخواد یه دختر بیگناه به خاطر کار من نابود بشه...
تمام حرصمو سر پدال گاز خالی میکردم...
اصن باید اون رو یه جای دیگه زنجیر میکردم...
تقصیر خودم بود...
رسیدم دم خونه...
کتابمو از تو داشبورد برداشتم و دویدم سمت خونه...
امیدوارم دیر نرسم....
درو باز کردم و وارد شدم...
خدا خفت کنه کیوان...پس کدوم گوری...
اروم سمت ویلا قدم برداشتم....خیلی ساکت بود...صدایی نمیومد...
درو باز کردم و اروم وارد شدم...
هیشکی نبود....
نباید صدایی از خودم درمیاوردم...
اولین کاری که کردم رفتم داخل اشپزخونه....
کسی نبود...
چشمم به در کنده شده کابینت افتاد... #حقیقت_رویایی❤
۱۲.۴k
۱۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.