my devil pt 8
(ادمین: عکسو میبینم قلبم میگیره)
{از زبان دازای}
بلند میشم و میدوم پیش ریچارد و از روی ناچاری از پشت بغلش میکنم
+: ناراحت نباش دیگه...
×: ولم کن...
+: عمرا
×: داد میزنم و میگم
لعنتی گفتم ولم کن!
تعجب میکنم
+: چ...چی؟!
×: کری؟ یا خودتو زدی به کری؟ گفتم ولم کن!
+: ریچارد من...
×: دازای...نمیخوام ببینمت...لطفا تنهام بزار...
+: باشه...
میرم پیش ملودی
{از زبان ریچارد}
میشینم یه گوشه و پاهامو بغل میکنم سرمو میزارم رو پاهام و گریه میکنم، فکر کن کسی که دوسش داری جلو روت بگه کس دیگه ای رو دوست داره...
درد داره...میسوزه...
برای لحظه ای چشم چپم قرمز میشه و رو زمین خونی میبینم، به پشتم دست میزنم و میبینم که خون ازش جاریه
دستمو میزارم روی چشمم و نفس نفس میزنم، چشمم به حالت اول برمیگرده.
×: این چه کوفتی بود دیگه!
لحظه ای به دستم نگاه میکنم و دوباره دستمو میزارم روی چشم چپم.
×: مهره ی چشم چپ...
یدفه سایه ای جلوم ظاهر میشه، بالای سرم رو نگاه میکنم، میبینم یه پسر خوشگل و مو نارنجی، با چشای اقیانوسی ابی بالای سرم وایساده و دستشو برام بیرون اورده
_: هی پسر خوبی؟
×: دسشتو میگیرم و بلند میشم.
بله، ممنون...
_: من چویام، و تو؟
چویا؟ همون پسره که دازای دربارش حرف میزد؟ اینجا چیکار میکنه؟
×: ریچاردم، خوشبختم
_: منم
×: کی اومدی اینجا؟
_: دقیقا هشت دقیقه ی پیش تو ی یه اتاق بهوش اومدم و بعدش سر از اینجا در اوردم، اینجا گجاست؟
×: ازمایشگاه
_: چی چی؟
×: ازمایشگاه
_: برای یک لحظه قفل میکنم و بعد با صدای لرزون میگم
ازمایشگاه؟...
×: دقیقا
_: ببینم...کسی به اسم دازای اوسامو اینجا هست؟
×: اره اتفاقا هم اتاقیمه
_: میشه منو ببری پیشش؟!
یدفه شونمو گرفت منم با تعجب نگاهش کردم، یعنی انقدر میخواست ببینتش؟
×: حتما...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خببب بقیش برا فرداا
لایک فراموش نشه
{از زبان دازای}
بلند میشم و میدوم پیش ریچارد و از روی ناچاری از پشت بغلش میکنم
+: ناراحت نباش دیگه...
×: ولم کن...
+: عمرا
×: داد میزنم و میگم
لعنتی گفتم ولم کن!
تعجب میکنم
+: چ...چی؟!
×: کری؟ یا خودتو زدی به کری؟ گفتم ولم کن!
+: ریچارد من...
×: دازای...نمیخوام ببینمت...لطفا تنهام بزار...
+: باشه...
میرم پیش ملودی
{از زبان ریچارد}
میشینم یه گوشه و پاهامو بغل میکنم سرمو میزارم رو پاهام و گریه میکنم، فکر کن کسی که دوسش داری جلو روت بگه کس دیگه ای رو دوست داره...
درد داره...میسوزه...
برای لحظه ای چشم چپم قرمز میشه و رو زمین خونی میبینم، به پشتم دست میزنم و میبینم که خون ازش جاریه
دستمو میزارم روی چشمم و نفس نفس میزنم، چشمم به حالت اول برمیگرده.
×: این چه کوفتی بود دیگه!
لحظه ای به دستم نگاه میکنم و دوباره دستمو میزارم روی چشم چپم.
×: مهره ی چشم چپ...
یدفه سایه ای جلوم ظاهر میشه، بالای سرم رو نگاه میکنم، میبینم یه پسر خوشگل و مو نارنجی، با چشای اقیانوسی ابی بالای سرم وایساده و دستشو برام بیرون اورده
_: هی پسر خوبی؟
×: دسشتو میگیرم و بلند میشم.
بله، ممنون...
_: من چویام، و تو؟
چویا؟ همون پسره که دازای دربارش حرف میزد؟ اینجا چیکار میکنه؟
×: ریچاردم، خوشبختم
_: منم
×: کی اومدی اینجا؟
_: دقیقا هشت دقیقه ی پیش تو ی یه اتاق بهوش اومدم و بعدش سر از اینجا در اوردم، اینجا گجاست؟
×: ازمایشگاه
_: چی چی؟
×: ازمایشگاه
_: برای یک لحظه قفل میکنم و بعد با صدای لرزون میگم
ازمایشگاه؟...
×: دقیقا
_: ببینم...کسی به اسم دازای اوسامو اینجا هست؟
×: اره اتفاقا هم اتاقیمه
_: میشه منو ببری پیشش؟!
یدفه شونمو گرفت منم با تعجب نگاهش کردم، یعنی انقدر میخواست ببینتش؟
×: حتما...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خببب بقیش برا فرداا
لایک فراموش نشه
۷.۸k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.