راکون کچولو مو صورتی p85
هیکاری:«چبزی متوجه اون جسد نمیشه زود سیب رو بخور و نگران اون نباش من کارارو با روش خودم انجام میدم»
یاد زمانی افتادم که همه چیز را درباره دلیل مرگ مادرم و میا بهم میگفتن و یک لایه دور تا دور اتاق کشید احتمالا از همون روش استفاده کرده سریع سیب ها رو خوردم و به هیکاری نگاه کردم دوباره تبدیل به همان پری کوچولوی قبلی شده بود و لب یک دیوار خرابه نشسته بود تازه متوجه شدم که کجا بودیم شبیه یک خانه بود اما دیوار هایش فرو ریخته بود حال که فکر میکنم به سمت دره هم پله های بود یعنی ممکن است که اینجا قبلا چیزی مثل یک شهر بوده باشد؟نمیدانم هیکاری که تازه متوجه نگاه های خیره من شده بود رویش را برگرداند و گفت:«شروع کنیم؟»
سری تکان دادم و او هم با بال های کوچکش به سمتم پرواز کرد بشکنی زد و یک شیشه که با مایعی خاکستری رنگ پر شده بود در کنارم ظاهر شد
هیکاری:«فقط باید درحالی که کل این شیشه رو سر میکشی دستم رو روی سرت بزارم بعد از اون میرم و برادرت رو میارم»
سری تکان دادم:«با شماره سه سر کشیدن رو شروع میکنم. یک، دو، سه»
هیکاری سریعا دستش را روی سرم گذاشت و من هم سر کشیدن شیشه را شروع کردم مزه ای نمیداد کمی بعد کارمان تمام شد و همکاری برادرم را آورد با اینکه زانویم درد میکرد اما دیگر میتوانستم روی زمین بنشینم سرش را روی پایم گذاشتم و شروع کردم به بازی کردن با موهایش و درحالی که خاطرات و بازی های کودکیمان را از یاد میگذراندم از هیکاری خواستم که یک قبر برای او بکند سری تکان داد و بدون اینکه حرفی بزند از آنجا رفت چند دقیقه بعد برگشت و گفت که قبر حاضر شده است
نگاهی به صورتش و چشمانش انداختم او اکنون چشمهایش بسته بود اما میخواستم برای بار آخر آن رنگ و چشمانش را ببینم کمی پاکش را بالا بردم و نگاهی عمیق به آبیه چشمانش آنداختم درواقع بیشتر به سمت رنگ سبز میرفتن تا آبی چشم هایش همرنگ چشم های مادر بودند چشمش پاکش را پایین کشیدم، لبم را به گوش های نزدیک کردم و لب زدم:«ممنونم» به هیکاری به این منظور که اورا در قبر بگزارد نگاه کردم سری تکان داد و اورا در جایی پشت آن خانه ی خرابه برد وقتی که برگشت دوباره پرسیدم:«جاش خوبه؟»
هیکاری:«یک بار دیگه هم گفتم اون همین الان هم داره نگاهت میکنه»
«واقعا؟»
«آره»
«من میتونم دوباره یه روزی اونو ببینم؟»
«آره»
لبخندی زدم و خود را به پشت انداختم:«خوبه»
هیکاری:«به هر حال میخوای چکار کنی؟»
من:«یعنی چی؟»
«میگم که میخوای از این به بعد چجوری زندگی کنی؟»
«مادر، میا، و داداشم به خواطر من مردند به نظرت کار درستیه که خودمو دوباره توی خطر بندازم؟»
«فکر نمیکنم اما به هرحال مطمعنی که میتونی اینطوری زندگی کنی؟»
«نمیدونم اما به هر حال میخوام تلاشمو بکنم»
یاد زمانی افتادم که همه چیز را درباره دلیل مرگ مادرم و میا بهم میگفتن و یک لایه دور تا دور اتاق کشید احتمالا از همون روش استفاده کرده سریع سیب ها رو خوردم و به هیکاری نگاه کردم دوباره تبدیل به همان پری کوچولوی قبلی شده بود و لب یک دیوار خرابه نشسته بود تازه متوجه شدم که کجا بودیم شبیه یک خانه بود اما دیوار هایش فرو ریخته بود حال که فکر میکنم به سمت دره هم پله های بود یعنی ممکن است که اینجا قبلا چیزی مثل یک شهر بوده باشد؟نمیدانم هیکاری که تازه متوجه نگاه های خیره من شده بود رویش را برگرداند و گفت:«شروع کنیم؟»
سری تکان دادم و او هم با بال های کوچکش به سمتم پرواز کرد بشکنی زد و یک شیشه که با مایعی خاکستری رنگ پر شده بود در کنارم ظاهر شد
هیکاری:«فقط باید درحالی که کل این شیشه رو سر میکشی دستم رو روی سرت بزارم بعد از اون میرم و برادرت رو میارم»
سری تکان دادم:«با شماره سه سر کشیدن رو شروع میکنم. یک، دو، سه»
هیکاری سریعا دستش را روی سرم گذاشت و من هم سر کشیدن شیشه را شروع کردم مزه ای نمیداد کمی بعد کارمان تمام شد و همکاری برادرم را آورد با اینکه زانویم درد میکرد اما دیگر میتوانستم روی زمین بنشینم سرش را روی پایم گذاشتم و شروع کردم به بازی کردن با موهایش و درحالی که خاطرات و بازی های کودکیمان را از یاد میگذراندم از هیکاری خواستم که یک قبر برای او بکند سری تکان داد و بدون اینکه حرفی بزند از آنجا رفت چند دقیقه بعد برگشت و گفت که قبر حاضر شده است
نگاهی به صورتش و چشمانش انداختم او اکنون چشمهایش بسته بود اما میخواستم برای بار آخر آن رنگ و چشمانش را ببینم کمی پاکش را بالا بردم و نگاهی عمیق به آبیه چشمانش آنداختم درواقع بیشتر به سمت رنگ سبز میرفتن تا آبی چشم هایش همرنگ چشم های مادر بودند چشمش پاکش را پایین کشیدم، لبم را به گوش های نزدیک کردم و لب زدم:«ممنونم» به هیکاری به این منظور که اورا در قبر بگزارد نگاه کردم سری تکان داد و اورا در جایی پشت آن خانه ی خرابه برد وقتی که برگشت دوباره پرسیدم:«جاش خوبه؟»
هیکاری:«یک بار دیگه هم گفتم اون همین الان هم داره نگاهت میکنه»
«واقعا؟»
«آره»
«من میتونم دوباره یه روزی اونو ببینم؟»
«آره»
لبخندی زدم و خود را به پشت انداختم:«خوبه»
هیکاری:«به هر حال میخوای چکار کنی؟»
من:«یعنی چی؟»
«میگم که میخوای از این به بعد چجوری زندگی کنی؟»
«مادر، میا، و داداشم به خواطر من مردند به نظرت کار درستیه که خودمو دوباره توی خطر بندازم؟»
«فکر نمیکنم اما به هرحال مطمعنی که میتونی اینطوری زندگی کنی؟»
«نمیدونم اما به هر حال میخوام تلاشمو بکنم»
۱.۵k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.