کسی که خانوادم شد p 59
(ات ویو )
وارد محوطه ی مدرسه شدم....به سمت کلاس رفتم و روی صندلی خودم نشستم.....میزم پر بود از نوشته هایی که حالم رو بهم میزدن....( دختره جن*ده) ( تو جات اینجا نیست) ( هر*زه کوچولو) ( چون بین مایی فکر کردی کسی هستی) ( تو هیچی نیستی).......اگه به اینجا هم تعلق ندارم پس متعلق به کجام؟....توی فکر بودم....اونقدر عمیق که حتی پچ پچ های اطرافم رو گنگ میشنیدم....
صدای وحشتناک بلندی توی فضای کلاس پیچید که باعث به وجود اومدن سکوت مرگباری توی کلاس شد.....به سمت صدا برگشتم.....صدا مال دری بود که به صورت فجیعی محکم به دیوار کوبیده شده بود.....توی چارچوب در باعث و بانیه این کار دست به جیب ایستاده بود و با چشم های بی حسش کل کلاس رو از نظر میگذروند.....می خواستم بی تفاوت سرم رو پایین بندازم که با برخورد دو دست روی میزم دوباره صدایی کمی کوتاه تر از صدای قبل تولید شد.....
@ میبینم که خانم کوچولو بالاخره تشریف اوردن....کم کم داشتم داشتم به این نظریه که مردی روی می آوردم....
به چشمای کمی شیطون پسری که متوجه شده بودم اسمش تهیونگه نگاه کردم.....
@ میدونی منو چقدر منتظر گذاشتی خانم کوچولو....من از انتظار خوشم نمیاد....
فقط نگاه می کردم و نگاه میکردم.....واقعا چیزی برای گفتن نداشتم.....اونقدر ذهنم درگیر اتفاقات های اخیر بود که اصلا یادم به این مشکل نبود.....انگار که تهیونگ از این سکوت بی پایانم خوشش نیومده باشه با چهره ای عصبی لب باز کرد تا حرفی بزنه اما با ورود معلم دهنی که برای صحبت کردن باز کرده بود بدون ذره ای صدا بست.....
همه سر جای خودشون نشستن و دوباره سکوت به همه جا حکم فرما شده بود.....به خاطر اینکه حواسم رو از فکر های مخرب توی سرم دور کنم تمام حواسم رو به حرف های معلم دادم.....نگاه های سنگینی رو روی خودم احساس می کردم اما بدون توجه به اون نگاه ها به معلم و حرکت دست هاش روی تخته نگاه میکردم....دیگه به این نگاه ها عادت کرده بودم.....ی جورایی میشه گفت سوژه ی مدرسه بودم....بعد از گذشت دو ساعت زنگ به صدا در اومد و معلم با خسته نباشیدی کلاس رو ترک کرد.....
می خواستم قبل از اینکه دوباره راهم به صاحب اون دو چشم خیره بهم بیوفته به سمت کافه مدرسه برم اما قبل از اینکه حتی وقت جمع کردن لوازمم رو داشته باشم دوباره همون دستا با ضرب بیشتر روی میزم کوبیده شد.....با ضربه ای که زد همهمه ی توی کلاس به یکباره خاموش شد......قدرت نگاه کردن توی اون چشمای عصبانی رو نداشتم....خم شد روی صورتم و توی چشمام براق نگاه کرد.....چشمام و بستم تا متوجه ترس توشون نشه....
@ چیشد؟ یعنی انقدر ترسناکم که چشماتو میبندی.؟ هه! ( پوزخند)
سعی در کنترل ارامشم داشتم.....مطمئنا الان کل کلاس دارن مارو نگاه میکنن....
وارد محوطه ی مدرسه شدم....به سمت کلاس رفتم و روی صندلی خودم نشستم.....میزم پر بود از نوشته هایی که حالم رو بهم میزدن....( دختره جن*ده) ( تو جات اینجا نیست) ( هر*زه کوچولو) ( چون بین مایی فکر کردی کسی هستی) ( تو هیچی نیستی).......اگه به اینجا هم تعلق ندارم پس متعلق به کجام؟....توی فکر بودم....اونقدر عمیق که حتی پچ پچ های اطرافم رو گنگ میشنیدم....
صدای وحشتناک بلندی توی فضای کلاس پیچید که باعث به وجود اومدن سکوت مرگباری توی کلاس شد.....به سمت صدا برگشتم.....صدا مال دری بود که به صورت فجیعی محکم به دیوار کوبیده شده بود.....توی چارچوب در باعث و بانیه این کار دست به جیب ایستاده بود و با چشم های بی حسش کل کلاس رو از نظر میگذروند.....می خواستم بی تفاوت سرم رو پایین بندازم که با برخورد دو دست روی میزم دوباره صدایی کمی کوتاه تر از صدای قبل تولید شد.....
@ میبینم که خانم کوچولو بالاخره تشریف اوردن....کم کم داشتم داشتم به این نظریه که مردی روی می آوردم....
به چشمای کمی شیطون پسری که متوجه شده بودم اسمش تهیونگه نگاه کردم.....
@ میدونی منو چقدر منتظر گذاشتی خانم کوچولو....من از انتظار خوشم نمیاد....
فقط نگاه می کردم و نگاه میکردم.....واقعا چیزی برای گفتن نداشتم.....اونقدر ذهنم درگیر اتفاقات های اخیر بود که اصلا یادم به این مشکل نبود.....انگار که تهیونگ از این سکوت بی پایانم خوشش نیومده باشه با چهره ای عصبی لب باز کرد تا حرفی بزنه اما با ورود معلم دهنی که برای صحبت کردن باز کرده بود بدون ذره ای صدا بست.....
همه سر جای خودشون نشستن و دوباره سکوت به همه جا حکم فرما شده بود.....به خاطر اینکه حواسم رو از فکر های مخرب توی سرم دور کنم تمام حواسم رو به حرف های معلم دادم.....نگاه های سنگینی رو روی خودم احساس می کردم اما بدون توجه به اون نگاه ها به معلم و حرکت دست هاش روی تخته نگاه میکردم....دیگه به این نگاه ها عادت کرده بودم.....ی جورایی میشه گفت سوژه ی مدرسه بودم....بعد از گذشت دو ساعت زنگ به صدا در اومد و معلم با خسته نباشیدی کلاس رو ترک کرد.....
می خواستم قبل از اینکه دوباره راهم به صاحب اون دو چشم خیره بهم بیوفته به سمت کافه مدرسه برم اما قبل از اینکه حتی وقت جمع کردن لوازمم رو داشته باشم دوباره همون دستا با ضرب بیشتر روی میزم کوبیده شد.....با ضربه ای که زد همهمه ی توی کلاس به یکباره خاموش شد......قدرت نگاه کردن توی اون چشمای عصبانی رو نداشتم....خم شد روی صورتم و توی چشمام براق نگاه کرد.....چشمام و بستم تا متوجه ترس توشون نشه....
@ چیشد؟ یعنی انقدر ترسناکم که چشماتو میبندی.؟ هه! ( پوزخند)
سعی در کنترل ارامشم داشتم.....مطمئنا الان کل کلاس دارن مارو نگاه میکنن....
۴۲.۶k
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.