فن فیک رویای حقیقی پارت ۱۰ ( پارت آخر )
از زبان آکیرا
با توجه به اون نامه سریع لباسام رو عوض کردم و به آدرسی که داخل نامه نوشته بود رفتم ( لباست اسلاید دوم ) یک کوچه ی خلوت بود ، شب بود ، همه جا تاریک لود، هیچ کس نبود ، کم کم داشتم می ترسیدم که ناگهان از پشت سرم یه صدایی شنیدم . یکی چشمام رو با یه روبان بست و کشوندتم یه جایی . من : ولم کن . تو کی هستی ؟ خواهش می کنم ولم کن . بالاخره وایستاد . روبان رو باز کرد . چشمام گرد شد اونجا ....
از زبان راوی
آکیرا دید که اونجا یه جا با یه میز با روکش سفید پر از خوراکی هست . زیرش یک عالمه جعبه ی کادو و همچنین یک عالمه آدم . دازای ، کونیکیدا ، رانپو ، تانیزاکی ، آکوتاگاوا و اعضای مافیا و حتی دوستاش ماکیا و هیناتا و برادرش آکوا . آکیرا با گونه ها قرمز : اینجا 😳 ...
همه با هم دیگه : تولدت مبارکککک 😆🥳🥳🥳
از زبان آکیرا
حسابی با هم خوش گذروندیم ، رقصیدیم خوراکی خوردیم و بعد هم کادو ها رو باز کردیم . آتسوشی یه شونه خریده بود ، تانیزاکی یه کش فانتزی خریده بود ، کونیکیدا کتاب خریده بود ( معلومه اصلا نیاز به گفتن نبود 😏 ) و ... ولی وقتی به دازای رسید دیدم که هیچی نگرفته ( فکر نکنین خسیسه ها به یه دلیل چیزی نخریده که الان دلیلش رو می فهمین 😊 ) دازای : چرا اینطوری نگاه می کنی بانو ؟ چیزی شده ؟ 😅 من : نه هیچی 😳🥺😔 و سرم رو انداختم پایین . دازای دستم رو گرفت و گفت : چشمات رو ببند 😇 چشمام رو بستم یکم صدای خرچ خرچ اومد بعدش گفت : می تونی چشمات رو باز کنی . چشمام رو باز کردم و دیدم دازای جلوم زانو زده و یه حلقه ی الماس تو دستشه 😱😳 . من : دا دازای ؟ 😳 دازای : بانوی زیبا ، آکیرا ماکومو ، با من ازدواج میکنی ؟ ☺️😏 من : ب بله 🥹🥹 . دازای حلقه رو دستم کرد و بعدش هیناتا از ته مهمونی داد زد : مبارکه ، ایشالا به پای هم فسیل بشین * بعدش زد زیر خنده * بقیه مهمونا هم زدن زیر خنده جز ماکیا که سرخ شده بود ( اینو هنوز فازش رو نمی فهمم 😐 ) و آکوا و کونیکیدا که داشتند افسوس می خوردن . به هر حال تولدم تموم شد و با دازای برگشتم خونه و به نظرم اون بهترین تولد دنیا بود 🥳🥹 به علاوه ی اینکه با کسی که عاشقش بودم ازدواج کردم 🥹
با توجه به اون نامه سریع لباسام رو عوض کردم و به آدرسی که داخل نامه نوشته بود رفتم ( لباست اسلاید دوم ) یک کوچه ی خلوت بود ، شب بود ، همه جا تاریک لود، هیچ کس نبود ، کم کم داشتم می ترسیدم که ناگهان از پشت سرم یه صدایی شنیدم . یکی چشمام رو با یه روبان بست و کشوندتم یه جایی . من : ولم کن . تو کی هستی ؟ خواهش می کنم ولم کن . بالاخره وایستاد . روبان رو باز کرد . چشمام گرد شد اونجا ....
از زبان راوی
آکیرا دید که اونجا یه جا با یه میز با روکش سفید پر از خوراکی هست . زیرش یک عالمه جعبه ی کادو و همچنین یک عالمه آدم . دازای ، کونیکیدا ، رانپو ، تانیزاکی ، آکوتاگاوا و اعضای مافیا و حتی دوستاش ماکیا و هیناتا و برادرش آکوا . آکیرا با گونه ها قرمز : اینجا 😳 ...
همه با هم دیگه : تولدت مبارکککک 😆🥳🥳🥳
از زبان آکیرا
حسابی با هم خوش گذروندیم ، رقصیدیم خوراکی خوردیم و بعد هم کادو ها رو باز کردیم . آتسوشی یه شونه خریده بود ، تانیزاکی یه کش فانتزی خریده بود ، کونیکیدا کتاب خریده بود ( معلومه اصلا نیاز به گفتن نبود 😏 ) و ... ولی وقتی به دازای رسید دیدم که هیچی نگرفته ( فکر نکنین خسیسه ها به یه دلیل چیزی نخریده که الان دلیلش رو می فهمین 😊 ) دازای : چرا اینطوری نگاه می کنی بانو ؟ چیزی شده ؟ 😅 من : نه هیچی 😳🥺😔 و سرم رو انداختم پایین . دازای دستم رو گرفت و گفت : چشمات رو ببند 😇 چشمام رو بستم یکم صدای خرچ خرچ اومد بعدش گفت : می تونی چشمات رو باز کنی . چشمام رو باز کردم و دیدم دازای جلوم زانو زده و یه حلقه ی الماس تو دستشه 😱😳 . من : دا دازای ؟ 😳 دازای : بانوی زیبا ، آکیرا ماکومو ، با من ازدواج میکنی ؟ ☺️😏 من : ب بله 🥹🥹 . دازای حلقه رو دستم کرد و بعدش هیناتا از ته مهمونی داد زد : مبارکه ، ایشالا به پای هم فسیل بشین * بعدش زد زیر خنده * بقیه مهمونا هم زدن زیر خنده جز ماکیا که سرخ شده بود ( اینو هنوز فازش رو نمی فهمم 😐 ) و آکوا و کونیکیدا که داشتند افسوس می خوردن . به هر حال تولدم تموم شد و با دازای برگشتم خونه و به نظرم اون بهترین تولد دنیا بود 🥳🥹 به علاوه ی اینکه با کسی که عاشقش بودم ازدواج کردم 🥹
۴.۱k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.