خدمتکار اجباری﴿11﴾
کوک! کوک! تنهام نذار! خواهش می کنم...
اباب کمی نزدیک تر شد. کوک؟ تنها کسی که با این اسم صداش می زد ا/ ِت خودش تو اون زمانا بود. مطمئن بود که ایندختر بدرد
نخور منظورش با یکی دیگست.
(بچه ها دقت کنید! این ا/تی که اباب میگه منظورش با ا/ت خودمون نیست. هرچند...)
اما با شنیدن صدای دختر بیشتر به حرفشفکر کرد. یاد اون زمانا افتاد که چقدر حالش خوب بود. یاد اون زمانا افتاد که چقدر کنار ا/ ِت خودش
شاد بود. سنگدل نبود... بی رحم نبود... فقط یه پسر جوون ساده و پاک دلی بود که مهم ترین آرزوی زندگیشرو پیدا کرده بود و اونم رسیدن
به ا/ت بود. وقتی دختر توی خواب این حرفو زد یاد ا/ت خودش افتاد که اونم همیشه با این اسم صداش می زد. چقدر حس خوبی داشت.
اما... اما وقتی به موقعیت الانشفکر کرد که به چه حدی رسیده که آدم می کشه که راحت گوشت بدن یکیو از جا در میاره، که راحت دستور
میده و اطاعت میشه فهمید که دیگه دیر شده... داشتن همچین آرزو هایی دیگه تنها پوچیه و پوچی!
عصبانی شد. از اتاق بیرون رفت و به اتاق مشروبات و الکل توی عمارت رفت.روی صندلی نشست و ساعت ها مشروب نوشید. می
نوشید و می نوشید و از گذرزمان غافل بود. اونقدر خورد که مست شد. همونطور که توی خماری به سر می برد صدای شکستن چیزی رو
بیرون از اتاق شنید. کمی از مستیشکاسته شد. با سرعت به طبقه بالا رفت و دید در اتاق ا/ت بازه... به سمت اتاق دوید و دید که هیچ اثری
از دختر نیست. آتش جلوی چشم هاشرو گرفته بود. قلبش با سرعت بالا چنان خشمناک می تپید که از مرحله کنترل بیرون رفته بود. با
سرعت به بیرون عمارت رفت و دختری رو دید که با سرعت به سمت دروازه عمارت می دوه و از دست هاش خون می چکه. با سرعت هرچه
تمام با نهایت خشم به سمت دختر دوید.
ا/ت تا اباب رو دید قلبش از جا ایستاد و به دنبال اون تندتر و تندتر دوید. چرا اینقدر طولانی شده بود؟! سرانجام اباب تند تر دوید و دختر
رو از پشت گرفت. دست هاشرو پیچی داد که ناله ی دختر بلند شد.
اباب: که فرار می کتی هرزه؟
ا/ت داد زد : ولم کن مردک رذل
اباب: تازه میخوام بگیرمت
دستشرو روی دهان دختر گذاشت و کشان کشان درحالی که ا/ت تقلا می کرد به سمت یکی از اتاق های تَه عمارت برد. ا/ت بادیدن فضای
اتاق وحشتی به دلشراه یافت و بیشتر و بیشتر برای رها شدن از دست مرد تقلا کرد. اما انگار بی نتیجه بود...
اباب مست بود. هرکاری توی اون لحظه از دستش بر میومد.
دختررو روی صندلی گذاشت و دست هاشرو با طنابی بر و درشت بست. ا/ت دیگه داد نمی زد. گریه می کرد...ناتوان بود، تنها بود، بی
کس بود، ترسیده بود...
اباب موهای دختررو محکم دور دستش پیچوند و داد زد : چی شده که با خودت فکر کردی میتونی از دست من فرار کنی ها؟!؟؟ وقتی کل
بدنت رو با این چاقو تیکه تیکه کردم و به خوردت دادم می فهمی که اینجا کی رئیسه...
سیلی محکمی به گوشدختر زد. دوباره، دوباره و دوباره... با هبار سیلی، ا/ت همراه با صندلی چوبی به گوشه ای پرتاب میشد. احساس
می کرد گوششدیگه نمی شنوه و پوست صورتش به کلی بین رفته.
سر دختررو گرفت و محکم به دسته صندلی کوبید. انگار داشت خشم چند ساله ای رو روی عروسکی مظلوم خالی می کرد. اما چنان از
کارشراضی بود که هر بار بیشتر و بیشتر ترغیب می شد که ایندختررو سرنگون کنه. ا/ت گریه می کرد. چشم هاشقرمز شده بودن
دستاش می لرزیدن و صورتش می سوخت. اون هیچی نخورده بود. سه روز تمام هیچی نخورده بود. این چه سرنوشت شومیه؟
اباب: ها چیشده هرزه؟ اشک تمساح فایدهای نداره. باید بفهمی که سزای کاری که انجام دادی چیه.
ا/ت از بوی دهان مرد فهمید که مسته. و اون زمان بود که به معنای واقعی زیر ترسفرو رفت.
ا/ت: و... ولم کن... خ... خواهش می کنم.
با این حرف ا/ت، اباب بیشتر عصبانی شد. به سمت شلاق آهنین وصل شدهاز دیوار رفت و اون رو محکم به پاهای لخت ا/ت زد. فریاد
خشدار ا/ت بلند شد. هرچقدر دختر بیشتر گریه می کرد عصبانی تر می شد و شلاق رو محکم تر از قبل بر پاهای سفید دختر سوار می
کرد. نگاهی به پاهای دختر کرد که غرق در خون شده بود. پوزخندی زد.
اباب: حیف این پاهای خوشگل نبود که غرق خون شد؟ اینا باید برای مین یونگی استفاده می شدن. نه اینجا به فنا می رفتن.
رون دختررو گرفت و شلاق رو محکم به روش سوار کرد. ا/ت دیگه توان نداشت
بچه ها حمایت کنید تا بقیه را بزارم توی یک ساعت ۱۱ پارت گذاشتم
اباب کمی نزدیک تر شد. کوک؟ تنها کسی که با این اسم صداش می زد ا/ ِت خودش تو اون زمانا بود. مطمئن بود که ایندختر بدرد
نخور منظورش با یکی دیگست.
(بچه ها دقت کنید! این ا/تی که اباب میگه منظورش با ا/ت خودمون نیست. هرچند...)
اما با شنیدن صدای دختر بیشتر به حرفشفکر کرد. یاد اون زمانا افتاد که چقدر حالش خوب بود. یاد اون زمانا افتاد که چقدر کنار ا/ ِت خودش
شاد بود. سنگدل نبود... بی رحم نبود... فقط یه پسر جوون ساده و پاک دلی بود که مهم ترین آرزوی زندگیشرو پیدا کرده بود و اونم رسیدن
به ا/ت بود. وقتی دختر توی خواب این حرفو زد یاد ا/ت خودش افتاد که اونم همیشه با این اسم صداش می زد. چقدر حس خوبی داشت.
اما... اما وقتی به موقعیت الانشفکر کرد که به چه حدی رسیده که آدم می کشه که راحت گوشت بدن یکیو از جا در میاره، که راحت دستور
میده و اطاعت میشه فهمید که دیگه دیر شده... داشتن همچین آرزو هایی دیگه تنها پوچیه و پوچی!
عصبانی شد. از اتاق بیرون رفت و به اتاق مشروبات و الکل توی عمارت رفت.روی صندلی نشست و ساعت ها مشروب نوشید. می
نوشید و می نوشید و از گذرزمان غافل بود. اونقدر خورد که مست شد. همونطور که توی خماری به سر می برد صدای شکستن چیزی رو
بیرون از اتاق شنید. کمی از مستیشکاسته شد. با سرعت به طبقه بالا رفت و دید در اتاق ا/ت بازه... به سمت اتاق دوید و دید که هیچ اثری
از دختر نیست. آتش جلوی چشم هاشرو گرفته بود. قلبش با سرعت بالا چنان خشمناک می تپید که از مرحله کنترل بیرون رفته بود. با
سرعت به بیرون عمارت رفت و دختری رو دید که با سرعت به سمت دروازه عمارت می دوه و از دست هاش خون می چکه. با سرعت هرچه
تمام با نهایت خشم به سمت دختر دوید.
ا/ت تا اباب رو دید قلبش از جا ایستاد و به دنبال اون تندتر و تندتر دوید. چرا اینقدر طولانی شده بود؟! سرانجام اباب تند تر دوید و دختر
رو از پشت گرفت. دست هاشرو پیچی داد که ناله ی دختر بلند شد.
اباب: که فرار می کتی هرزه؟
ا/ت داد زد : ولم کن مردک رذل
اباب: تازه میخوام بگیرمت
دستشرو روی دهان دختر گذاشت و کشان کشان درحالی که ا/ت تقلا می کرد به سمت یکی از اتاق های تَه عمارت برد. ا/ت بادیدن فضای
اتاق وحشتی به دلشراه یافت و بیشتر و بیشتر برای رها شدن از دست مرد تقلا کرد. اما انگار بی نتیجه بود...
اباب مست بود. هرکاری توی اون لحظه از دستش بر میومد.
دختررو روی صندلی گذاشت و دست هاشرو با طنابی بر و درشت بست. ا/ت دیگه داد نمی زد. گریه می کرد...ناتوان بود، تنها بود، بی
کس بود، ترسیده بود...
اباب موهای دختررو محکم دور دستش پیچوند و داد زد : چی شده که با خودت فکر کردی میتونی از دست من فرار کنی ها؟!؟؟ وقتی کل
بدنت رو با این چاقو تیکه تیکه کردم و به خوردت دادم می فهمی که اینجا کی رئیسه...
سیلی محکمی به گوشدختر زد. دوباره، دوباره و دوباره... با هبار سیلی، ا/ت همراه با صندلی چوبی به گوشه ای پرتاب میشد. احساس
می کرد گوششدیگه نمی شنوه و پوست صورتش به کلی بین رفته.
سر دختررو گرفت و محکم به دسته صندلی کوبید. انگار داشت خشم چند ساله ای رو روی عروسکی مظلوم خالی می کرد. اما چنان از
کارشراضی بود که هر بار بیشتر و بیشتر ترغیب می شد که ایندختررو سرنگون کنه. ا/ت گریه می کرد. چشم هاشقرمز شده بودن
دستاش می لرزیدن و صورتش می سوخت. اون هیچی نخورده بود. سه روز تمام هیچی نخورده بود. این چه سرنوشت شومیه؟
اباب: ها چیشده هرزه؟ اشک تمساح فایدهای نداره. باید بفهمی که سزای کاری که انجام دادی چیه.
ا/ت از بوی دهان مرد فهمید که مسته. و اون زمان بود که به معنای واقعی زیر ترسفرو رفت.
ا/ت: و... ولم کن... خ... خواهش می کنم.
با این حرف ا/ت، اباب بیشتر عصبانی شد. به سمت شلاق آهنین وصل شدهاز دیوار رفت و اون رو محکم به پاهای لخت ا/ت زد. فریاد
خشدار ا/ت بلند شد. هرچقدر دختر بیشتر گریه می کرد عصبانی تر می شد و شلاق رو محکم تر از قبل بر پاهای سفید دختر سوار می
کرد. نگاهی به پاهای دختر کرد که غرق در خون شده بود. پوزخندی زد.
اباب: حیف این پاهای خوشگل نبود که غرق خون شد؟ اینا باید برای مین یونگی استفاده می شدن. نه اینجا به فنا می رفتن.
رون دختررو گرفت و شلاق رو محکم به روش سوار کرد. ا/ت دیگه توان نداشت
بچه ها حمایت کنید تا بقیه را بزارم توی یک ساعت ۱۱ پارت گذاشتم
۹.۵k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.