𝕱𝖑𝖔𝖜𝖊𝖗 𝖋𝖔𝖗 𝖋𝖊𝖊𝖑𝖎𝖓𝖌..!
𝕻𝖆𝖗𝖙:𝕱𝖎𝖛𝖊
بعد از چند مین در توسط اقای پارک باز شد
کل مدت به حرف هایی ک بین اقای مدیر و اقای پارک رد و بدل گوش میکردم...
سرمو بالا اوردم جیمین بود
گوشیمو برداشتم
جیمین: چیکار میکنی به کی زنگ میزنی؟
ات: به اقای پارک
جیمین: چیی... چرا سریع گوشی رو قطع کن ات: نمیشه بهم گفت هر وقت اومدی نزدیکم بهش بگم
جیمین: لزومی نداره زنگ بزنی نمیخوام اذیتت کنم با توام هاااا میشنوی چی میگم
گوشی رو ازت دستم گرفت و قطع کرد
جیمین: باشه بابا الان میرم گفتم ک لازم نیست خبر بدی
داشتم وسایلی ک گرفته بودم رو براش حساب میکردم ک پرسید
جیمین: واقعا مادرت جلوی چشمات مرد و تو هم هیچ کاری نکردی
نمیدونم چرا ادم ها سوال هایی میپرسن ک خودشون جوابشو میدونن
ات: بله درسته
جیمین: پس واقعا یک هیولایی
ات: میشه ازت یک سوال بپرسم
جیمین: بپرس
ات: چرا اومدی اینجا
با پرسیدن این سوال دستشو تو موهاش برد و لباشو یواش گاز گرفت
جیمین: چیز میدونی داشتم از اینجا رد میشدم ک گشنم شد اومدم ی چیزی بخرم
ات: اها فهمیدم
جیمین: باشه دیگه من میرم
داشت میرفت ک برگشت سمتم و گفت
جیمین: دروغ گفتم ببین این قضیه خیلی برام مهمه میدونی اون وسیله ایی ک ازم گم شده بود دفتری بود ک توش خاطراتم رو مینوشتم پس عادیه ک اینقدر برام مهم باشه پس لطفا بگو کی دفترمو برداشته
ات: نمیدونم کار درسته ک بهت بگم یا نه ولی قبلش بهم قول بده ک بهش صدمه نزنی جیمین: اون وقت چرا باید همچین قولی بهت بدم
ات: پس بهت نمیگم میتونی بری
جیمین؛ صبر کن... اوفف... باشه بگو
ات: کار لورا بود
جیمین: چیی همونی ک گفت تو دفترمو برداشتی
ات: اره ولی اگه دفترتو میخوایی بهتر از مدیر بخوایی
جیمین: عوضیی میدونم باهات...
ات: قولتو ک فراموش نکردی
جیمین: اوفف باشه
جیمین داشت میرفت ک برگشت سمتم
جیمین: واقعا هیچ حسی رو نمیتونی درک کنی
ات: اره
جیمین: یعنی منظورم اینکه وقتی یکی میزنتت درد رو احساس نکنم
ات: فقط واژه هایی مثل ناراحتی،خوشحالی، ترس و... نمیفهمم دلیل نمیشه ک درد رو احساس نکنم
جیمین: اهممم اره حق با توعه
چند روزی گذشت و جیمین همونطور ک بهم قول داده بود هیچ دعوایی دفترشو پس گرفت
بعد از اون هر روز میومد مغازه و چند تا سوال میپرسید و میرفت بازم مثل همیشه صبح رفتم مدرسه و امروز موسیقی داشتیم و من تو موسیقی خیلی خوب بودم نزدیک های اخر کلاس معلم موسیقی گفت ات واسه مسابقات مدرسه ای تو رو انتخاب کردم بعد هم رفت ک یهو نگام به لورا افتاد خیلی عصبانی بود چون اون خیلی دلش میخواست تو این مسابقات شرکت کنه داشتم از کلاس میرفتم بیرون ک جلومو گرفت و هولم داد ک باعث شد چند قدمی برم عقب...
بعد از چند مین در توسط اقای پارک باز شد
کل مدت به حرف هایی ک بین اقای مدیر و اقای پارک رد و بدل گوش میکردم...
سرمو بالا اوردم جیمین بود
گوشیمو برداشتم
جیمین: چیکار میکنی به کی زنگ میزنی؟
ات: به اقای پارک
جیمین: چیی... چرا سریع گوشی رو قطع کن ات: نمیشه بهم گفت هر وقت اومدی نزدیکم بهش بگم
جیمین: لزومی نداره زنگ بزنی نمیخوام اذیتت کنم با توام هاااا میشنوی چی میگم
گوشی رو ازت دستم گرفت و قطع کرد
جیمین: باشه بابا الان میرم گفتم ک لازم نیست خبر بدی
داشتم وسایلی ک گرفته بودم رو براش حساب میکردم ک پرسید
جیمین: واقعا مادرت جلوی چشمات مرد و تو هم هیچ کاری نکردی
نمیدونم چرا ادم ها سوال هایی میپرسن ک خودشون جوابشو میدونن
ات: بله درسته
جیمین: پس واقعا یک هیولایی
ات: میشه ازت یک سوال بپرسم
جیمین: بپرس
ات: چرا اومدی اینجا
با پرسیدن این سوال دستشو تو موهاش برد و لباشو یواش گاز گرفت
جیمین: چیز میدونی داشتم از اینجا رد میشدم ک گشنم شد اومدم ی چیزی بخرم
ات: اها فهمیدم
جیمین: باشه دیگه من میرم
داشت میرفت ک برگشت سمتم و گفت
جیمین: دروغ گفتم ببین این قضیه خیلی برام مهمه میدونی اون وسیله ایی ک ازم گم شده بود دفتری بود ک توش خاطراتم رو مینوشتم پس عادیه ک اینقدر برام مهم باشه پس لطفا بگو کی دفترمو برداشته
ات: نمیدونم کار درسته ک بهت بگم یا نه ولی قبلش بهم قول بده ک بهش صدمه نزنی جیمین: اون وقت چرا باید همچین قولی بهت بدم
ات: پس بهت نمیگم میتونی بری
جیمین؛ صبر کن... اوفف... باشه بگو
ات: کار لورا بود
جیمین: چیی همونی ک گفت تو دفترمو برداشتی
ات: اره ولی اگه دفترتو میخوایی بهتر از مدیر بخوایی
جیمین: عوضیی میدونم باهات...
ات: قولتو ک فراموش نکردی
جیمین: اوفف باشه
جیمین داشت میرفت ک برگشت سمتم
جیمین: واقعا هیچ حسی رو نمیتونی درک کنی
ات: اره
جیمین: یعنی منظورم اینکه وقتی یکی میزنتت درد رو احساس نکنم
ات: فقط واژه هایی مثل ناراحتی،خوشحالی، ترس و... نمیفهمم دلیل نمیشه ک درد رو احساس نکنم
جیمین: اهممم اره حق با توعه
چند روزی گذشت و جیمین همونطور ک بهم قول داده بود هیچ دعوایی دفترشو پس گرفت
بعد از اون هر روز میومد مغازه و چند تا سوال میپرسید و میرفت بازم مثل همیشه صبح رفتم مدرسه و امروز موسیقی داشتیم و من تو موسیقی خیلی خوب بودم نزدیک های اخر کلاس معلم موسیقی گفت ات واسه مسابقات مدرسه ای تو رو انتخاب کردم بعد هم رفت ک یهو نگام به لورا افتاد خیلی عصبانی بود چون اون خیلی دلش میخواست تو این مسابقات شرکت کنه داشتم از کلاس میرفتم بیرون ک جلومو گرفت و هولم داد ک باعث شد چند قدمی برم عقب...
۱۲.۷k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.