پرنس بی احساس
part:2
از زبان ا/ت
با تعجب گفت: ا/ت چطوری انقد خوب می نویسی؟
خندیدم گفتم: این تویی که نوشته هام رو خوب می بینی لبخندی زد و اونو به خانم مسنی که داستانش رو میخوند تحویل داد که زن مسن گفت: تو خیلی خوب می نویسی به نظرم باید بری به شهر بزرگتری ...اونجا کلی مشتری پیدا می کنی
بعد از رفتن زن مسن با خودم گفتم : برم اونجا؟دوست دارم اما...اون شهریه که پرنس توش زندگی می کنه
اگه برم اونجا می فهمن که راجبش داستان می نویسم(یه چیزی مثل فیک الان ما)
توی کشور من نوشتن هرگونه چیزی راجب پرنس ممنوعه
حالا با این حال اگه برم شهر مطمئنا جام زندانه
همسایه هام رو توی راه برگشت خونه دیدم
با لبخند سمتشون رفتم و گفتم: سلام دخترا
کتابی توی دستشون بود که گفتم: این چه کتابیه؟
با لبخند گفتن: داستان پرنسه...پرنس بی احساس
جانم؟
این...این...این اسم داستان من بود!
نا خودآگاه کتابو ازش گرفتم و گفتم: بزار من بخونمش بعدا بهت میدمش خدافظ
و شروع کردم به دویدن به سمت خونم ...باید به خاکی توی سرم می کردم
از زبان راوی:
در همین حین سربازان سلطنتی وارد روستا شدن و به هرکس که می رسیدن می پرسیدن: شما شخصی به اسم کیم ا/ت میشناسید؟
مردم روستا هم از ترس می گفتن: ا..ال..البته که نه
از زبان ا/ت
تا رسیدم خونه رفتم توی کارگاهم
تمام نوشته ها و نقاشی هام اونجا بود
کتاب رو باز کردم و خوندم
و ای داد بیداد ...جام زندانه...
اسم نویسنده که من بودم نوشته شده بود و نمیدونم چه کسی بوده اما از داستانم کتاب ساخته بود
استرس گرفتم و ترسیدم که نکنه یه وقت بفهمن
درسته منم مثل خیلی ها طرفدار پرنس بودم اما من حتی داستان هم می نوشتم
تمام نقاشی هام و نوشته هام رو در آوردم و شروع کردم به سوزوندن همشون
کلی تصویر از پرنس کشیده بودم...چقد هم تلاش کرده بودم..اما دیگه وقت این حرفا نبود من نمیخواستم برم زندان نوشتن داستان درباره قوم سلطنتی گناه بزرگی بود...
از زبان ا/ت
با تعجب گفت: ا/ت چطوری انقد خوب می نویسی؟
خندیدم گفتم: این تویی که نوشته هام رو خوب می بینی لبخندی زد و اونو به خانم مسنی که داستانش رو میخوند تحویل داد که زن مسن گفت: تو خیلی خوب می نویسی به نظرم باید بری به شهر بزرگتری ...اونجا کلی مشتری پیدا می کنی
بعد از رفتن زن مسن با خودم گفتم : برم اونجا؟دوست دارم اما...اون شهریه که پرنس توش زندگی می کنه
اگه برم اونجا می فهمن که راجبش داستان می نویسم(یه چیزی مثل فیک الان ما)
توی کشور من نوشتن هرگونه چیزی راجب پرنس ممنوعه
حالا با این حال اگه برم شهر مطمئنا جام زندانه
همسایه هام رو توی راه برگشت خونه دیدم
با لبخند سمتشون رفتم و گفتم: سلام دخترا
کتابی توی دستشون بود که گفتم: این چه کتابیه؟
با لبخند گفتن: داستان پرنسه...پرنس بی احساس
جانم؟
این...این...این اسم داستان من بود!
نا خودآگاه کتابو ازش گرفتم و گفتم: بزار من بخونمش بعدا بهت میدمش خدافظ
و شروع کردم به دویدن به سمت خونم ...باید به خاکی توی سرم می کردم
از زبان راوی:
در همین حین سربازان سلطنتی وارد روستا شدن و به هرکس که می رسیدن می پرسیدن: شما شخصی به اسم کیم ا/ت میشناسید؟
مردم روستا هم از ترس می گفتن: ا..ال..البته که نه
از زبان ا/ت
تا رسیدم خونه رفتم توی کارگاهم
تمام نوشته ها و نقاشی هام اونجا بود
کتاب رو باز کردم و خوندم
و ای داد بیداد ...جام زندانه...
اسم نویسنده که من بودم نوشته شده بود و نمیدونم چه کسی بوده اما از داستانم کتاب ساخته بود
استرس گرفتم و ترسیدم که نکنه یه وقت بفهمن
درسته منم مثل خیلی ها طرفدار پرنس بودم اما من حتی داستان هم می نوشتم
تمام نقاشی هام و نوشته هام رو در آوردم و شروع کردم به سوزوندن همشون
کلی تصویر از پرنس کشیده بودم...چقد هم تلاش کرده بودم..اما دیگه وقت این حرفا نبود من نمیخواستم برم زندان نوشتن داستان درباره قوم سلطنتی گناه بزرگی بود...
۱۸.۷k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.