عمارت کیم
ᴋɪᴍ'ꜱ ᴍᴀɴꜱɪᴏɴ
ᴘᴀʀᴛ 28
¥خب بانو تبق چیزی که توی لیست نوشته شده باید بریم پیش دکتر قصر!
_ها!؟
¥والا خودممم تعجب کردم چرا!
_خب من که چیزیم نیست پس شاید....(گرفت ماجرا چیه)
_چریونگ میشه برنامه بعدی رو بگی!؟
¥خب آخه باید تبق برنامه پیش بریم میدونم برای چی میخوان شما برین پیش دکتر.....
_فقط نمیخوام انجامش بدم خواهش میکنم!
¥باشه بانوی من اصلا به من مربوط نیست! بعدش باید بریم پیش آشپز قصر برای کیک و در آخر باید برید پیش بانو اِما برای تمرین آداب و رسوم قصر!
_باشه پس میریم به آشپز خونه(لبخند)
خواستیم که حرکت کنیم که با صدایی متوقف شدیم!
ویکتوریا:بانوی من! ملکه به من دستور دادن حتما باید همه کار های تو لیست رو پشت سر هم و دقیق انجام بدین! و اگر نه مجبورم به ایشون گزارش بدم!
_چ...چی!؟
ویکتوریا: (تعظیم)
¥بانوی من(شوک)
_من...من(اینم شوک)
_اصلا چرا باید پیش دکتر قصر برم!؟
ویکتوریا: خودتون میدونین لطفا خودتون رو به اون راه نزنین!
_با...باشه(استرس)
¥اما بانوی من!
_نمیخوان باعث دردسر بشم چریونگ!
بعد ویکتوریا ما رو تا محل اقامت دکتر راهی کردن! حدود ۴۰ مین بعد رسیدیم!
ویکتوریا:خانم جزفین میتونیم وارد بشم!؟ همسر ولیعهد همراه من هستن!
خانم ج:بله بیا داخل!
وارد اتاق شدیم خب چون اینجا اتاق دکتر هست طبیعی استرس بگیرم! نشستم روی صندلی رو به روی دکتر!
خانم ج:خب دخترم استرس نداشته باش به دستور ولیعهد باید شما رو میایعه کنم ایشون گفتن اساس میکنن یکم کسالت دارین! و خب ملکه گفتن باید متمعن بشن میتونین براشون یه ولیعهد بیارین!
_با...شه
نبض قلبم و گرفت چندتا سوال کرد مشخص شد کسالت ندارم گاهی فقط خستم! و خب برای مورد دوم ازم ۲ آزمایش گرفت و گفت جوابش رو به ملکه میده اگه منفی باشه مراسم فردا به کل بهم میخوره!
خب خیلی ناراحت شدم بعض خاصی چشم هام رو گرفت ولی تلاش کردم خودم رو کنترل کنم! لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم
_خب چریونگ بریم پیش آشپز(لبخند فیک و بغض)
¥بانوی من حالتون خوب نیست خب بهتره یکم...
_هیششششش خوبم فقط بریم!
راست میگفت قشنگ تر زده شده بود به حالم! ولی خب نباید خودم رو نارحت نشون میدادم! پس راه افتادیم و رسیدیم و آشپز خونه!
ویو تهیونگ
کمی برای استراحت داشتم توی قصر قدم میزدم که بعدش به ادامه کار هام برسم! که خب عجیبه ولی ات رو دیدم! اونم این موقع روز که داشت میرفت آشپز خونه! ولی خب ناراحت بود توی چشماش بغض جمع شده بود! و داشت به طرز مزخرفی خودشو کنترل میکرد که نزنه زیر گریه! اینجوری دیدنش باعث اعصبانیتم میشه! مشخص بود زیر سر ملکه مادره! نیومده داره آتیش به پا میکنه! چون مادرم همچینین آدمی نیست! و الان هم صددرصد انداخته گردن ملکه! اوففففف اون مار پیر اصلا چرا باید بگرده همه چی داره به طرز افتضاهیی دوباره خراب میشه! ولی این دفعه نمیزارم ..نمیزارم پایان داستانمون خراب بشه! به هیچ وجه!
باید جنگکوک رو ...نه جیمین رو ببینم!
گایز بیاید پست بعدی ادامه اش
ᴘᴀʀᴛ 28
¥خب بانو تبق چیزی که توی لیست نوشته شده باید بریم پیش دکتر قصر!
_ها!؟
¥والا خودممم تعجب کردم چرا!
_خب من که چیزیم نیست پس شاید....(گرفت ماجرا چیه)
_چریونگ میشه برنامه بعدی رو بگی!؟
¥خب آخه باید تبق برنامه پیش بریم میدونم برای چی میخوان شما برین پیش دکتر.....
_فقط نمیخوام انجامش بدم خواهش میکنم!
¥باشه بانوی من اصلا به من مربوط نیست! بعدش باید بریم پیش آشپز قصر برای کیک و در آخر باید برید پیش بانو اِما برای تمرین آداب و رسوم قصر!
_باشه پس میریم به آشپز خونه(لبخند)
خواستیم که حرکت کنیم که با صدایی متوقف شدیم!
ویکتوریا:بانوی من! ملکه به من دستور دادن حتما باید همه کار های تو لیست رو پشت سر هم و دقیق انجام بدین! و اگر نه مجبورم به ایشون گزارش بدم!
_چ...چی!؟
ویکتوریا: (تعظیم)
¥بانوی من(شوک)
_من...من(اینم شوک)
_اصلا چرا باید پیش دکتر قصر برم!؟
ویکتوریا: خودتون میدونین لطفا خودتون رو به اون راه نزنین!
_با...باشه(استرس)
¥اما بانوی من!
_نمیخوان باعث دردسر بشم چریونگ!
بعد ویکتوریا ما رو تا محل اقامت دکتر راهی کردن! حدود ۴۰ مین بعد رسیدیم!
ویکتوریا:خانم جزفین میتونیم وارد بشم!؟ همسر ولیعهد همراه من هستن!
خانم ج:بله بیا داخل!
وارد اتاق شدیم خب چون اینجا اتاق دکتر هست طبیعی استرس بگیرم! نشستم روی صندلی رو به روی دکتر!
خانم ج:خب دخترم استرس نداشته باش به دستور ولیعهد باید شما رو میایعه کنم ایشون گفتن اساس میکنن یکم کسالت دارین! و خب ملکه گفتن باید متمعن بشن میتونین براشون یه ولیعهد بیارین!
_با...شه
نبض قلبم و گرفت چندتا سوال کرد مشخص شد کسالت ندارم گاهی فقط خستم! و خب برای مورد دوم ازم ۲ آزمایش گرفت و گفت جوابش رو به ملکه میده اگه منفی باشه مراسم فردا به کل بهم میخوره!
خب خیلی ناراحت شدم بعض خاصی چشم هام رو گرفت ولی تلاش کردم خودم رو کنترل کنم! لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم
_خب چریونگ بریم پیش آشپز(لبخند فیک و بغض)
¥بانوی من حالتون خوب نیست خب بهتره یکم...
_هیششششش خوبم فقط بریم!
راست میگفت قشنگ تر زده شده بود به حالم! ولی خب نباید خودم رو نارحت نشون میدادم! پس راه افتادیم و رسیدیم و آشپز خونه!
ویو تهیونگ
کمی برای استراحت داشتم توی قصر قدم میزدم که بعدش به ادامه کار هام برسم! که خب عجیبه ولی ات رو دیدم! اونم این موقع روز که داشت میرفت آشپز خونه! ولی خب ناراحت بود توی چشماش بغض جمع شده بود! و داشت به طرز مزخرفی خودشو کنترل میکرد که نزنه زیر گریه! اینجوری دیدنش باعث اعصبانیتم میشه! مشخص بود زیر سر ملکه مادره! نیومده داره آتیش به پا میکنه! چون مادرم همچینین آدمی نیست! و الان هم صددرصد انداخته گردن ملکه! اوففففف اون مار پیر اصلا چرا باید بگرده همه چی داره به طرز افتضاهیی دوباره خراب میشه! ولی این دفعه نمیزارم ..نمیزارم پایان داستانمون خراب بشه! به هیچ وجه!
باید جنگکوک رو ...نه جیمین رو ببینم!
گایز بیاید پست بعدی ادامه اش
۱.۴k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.