فصل دوم: پارت ۱۶
«ا.ت»
ا.ت: هنوز نمیگی داری منو کدوم جهنم دره ای میبری؟
پر حرص غریدم و او همچنان مثل مترسک سر جالیز به من خیره بود.
چشمانم را گرد کردم و با غیض گفتم:
ا.ت: هااا؟!
چشماش رو با تأسف روی هم انداخت...یک لحظه احساس کردم به عقل داشتنم شک کرده است!
تهیونگ: فکر میکردم بهت گفتم داریم کجا میریم.
همچنان از آن حرفی که درون اتاق کارش زد در تعجبم و مغزم توان تحلیل کردن ندارد بنابراین تصمیم گرفتم کاری کنم خیلی واضح حرف بزند!
ا.ت:تهیونگ تو فقط یه جمله خیلی کوتاه و مبهم گفتی...اصن من نفهمیدم چه خبره...ببینم مگه تیان کره نیست؟
سرش را که رسماً یک ساعت بود به صندلی هواپیما تکیه داده بود رو برداشت و مستقیم به چشمانم زل زد:
تهیونگ: من یه داداش دیگه هم دارم!...«کیم تمین»...البته اکثریت بهش آکیس هم میگن!
…
گیلاس شامپاین را برداشت و روبه یورا گرفت...
یورا که گیلاس را برداشت میشا هم روی یکی صندلی های ریلکسی درون حیاط نشست...
میشا: خب چه خبر؟
شانه بالا انداخت:
یورا: سلامتی.
میشا لبخندش یک وری شد و نگاه عاقل اندری به یورا انداخت:
میشا: منو رنگ نکن دختر جون!...از اون شوهرت چه خبر؟...کجا رفته؟...اسپانیا یا ایتالیا؟...یا نکنه رفته آمریکا یا لندن؟
یورا اخم کرد:
یورا: شوهر سابقم!
دستش را در هوا تکان داد:
میشا: حالا هرچی.
یورا: میون کجاست؟
میشا: کار داشت رفت بیرون...تازه اینم بگم بحث رو عوض نکردی.
میشا: حدوداً دوسال هست که جدا شدی یورا...به هیچکس هم دلیلش رو نگفتی حتی به مادرت...شوهرت هم که یه آدم مرموز تر از خودت حتی یه بارم ندیدیمش...حالا نمیخوای بگی چه اتفاقی بینتون افتاده؟
یورا: یادآوری اون اتفاقات برام دردناکه...
میشا: داری بیشتر کنجکاوم میکنی.
لبخند تلخی زد:
یورا: همه چیز خوب بود...همو دوست داشتیم...بهتر بگم هم دیگرو میپرستیدیم...ولی اون نمیتونست گذشته رو فراموش کنه...نمیتونست از کینه ای که تو دلش رخنه کرده بگذره...و این همه چیزو خراب کرد.
میشا ذهنش همه جا پرسه میزد...هم پیش آن فرد مجهول به نام«کیم تمین»...هم مشکلات طلاق یورا از همسرش...و از همه مهمتر ا.ت!
اینکه ا.ت الان کجا بود و چه میکرد را واقعاً نمیدانست...اما لااقل خبر داشت پیش کیم است و حداقل جایش امن است...دخترک روانی چندین ماه خودش را جوری گم و گور کرده بود که حتی تهیونگ هم به سختی پیدایش کرد.
ولی برای لحظه ای ذهنش پیش آن اسم رفت...«کیم تمین»!
ناخودآگاه پرسید:
میشا: یورا...تو کسی به اسم«کیم تمین» میشناسی؟
اولش کمی مکث کرد و بعد اخم هایش درهم رفت و آب گلویش را قورت داد:
یورا: نه چطور؟...فرد خاصی هستش؟...چیزی ازش نمیدونم...
…
میدونم تا الان صد هزار بار من رو مورد عنایت قرار دادید ولی خب...😂🔥
امیدوارم از این پارت لذت کافی رو برده باشید💗
کامنت یادتون نره✨
ا.ت: هنوز نمیگی داری منو کدوم جهنم دره ای میبری؟
پر حرص غریدم و او همچنان مثل مترسک سر جالیز به من خیره بود.
چشمانم را گرد کردم و با غیض گفتم:
ا.ت: هااا؟!
چشماش رو با تأسف روی هم انداخت...یک لحظه احساس کردم به عقل داشتنم شک کرده است!
تهیونگ: فکر میکردم بهت گفتم داریم کجا میریم.
همچنان از آن حرفی که درون اتاق کارش زد در تعجبم و مغزم توان تحلیل کردن ندارد بنابراین تصمیم گرفتم کاری کنم خیلی واضح حرف بزند!
ا.ت:تهیونگ تو فقط یه جمله خیلی کوتاه و مبهم گفتی...اصن من نفهمیدم چه خبره...ببینم مگه تیان کره نیست؟
سرش را که رسماً یک ساعت بود به صندلی هواپیما تکیه داده بود رو برداشت و مستقیم به چشمانم زل زد:
تهیونگ: من یه داداش دیگه هم دارم!...«کیم تمین»...البته اکثریت بهش آکیس هم میگن!
…
گیلاس شامپاین را برداشت و روبه یورا گرفت...
یورا که گیلاس را برداشت میشا هم روی یکی صندلی های ریلکسی درون حیاط نشست...
میشا: خب چه خبر؟
شانه بالا انداخت:
یورا: سلامتی.
میشا لبخندش یک وری شد و نگاه عاقل اندری به یورا انداخت:
میشا: منو رنگ نکن دختر جون!...از اون شوهرت چه خبر؟...کجا رفته؟...اسپانیا یا ایتالیا؟...یا نکنه رفته آمریکا یا لندن؟
یورا اخم کرد:
یورا: شوهر سابقم!
دستش را در هوا تکان داد:
میشا: حالا هرچی.
یورا: میون کجاست؟
میشا: کار داشت رفت بیرون...تازه اینم بگم بحث رو عوض نکردی.
میشا: حدوداً دوسال هست که جدا شدی یورا...به هیچکس هم دلیلش رو نگفتی حتی به مادرت...شوهرت هم که یه آدم مرموز تر از خودت حتی یه بارم ندیدیمش...حالا نمیخوای بگی چه اتفاقی بینتون افتاده؟
یورا: یادآوری اون اتفاقات برام دردناکه...
میشا: داری بیشتر کنجکاوم میکنی.
لبخند تلخی زد:
یورا: همه چیز خوب بود...همو دوست داشتیم...بهتر بگم هم دیگرو میپرستیدیم...ولی اون نمیتونست گذشته رو فراموش کنه...نمیتونست از کینه ای که تو دلش رخنه کرده بگذره...و این همه چیزو خراب کرد.
میشا ذهنش همه جا پرسه میزد...هم پیش آن فرد مجهول به نام«کیم تمین»...هم مشکلات طلاق یورا از همسرش...و از همه مهمتر ا.ت!
اینکه ا.ت الان کجا بود و چه میکرد را واقعاً نمیدانست...اما لااقل خبر داشت پیش کیم است و حداقل جایش امن است...دخترک روانی چندین ماه خودش را جوری گم و گور کرده بود که حتی تهیونگ هم به سختی پیدایش کرد.
ولی برای لحظه ای ذهنش پیش آن اسم رفت...«کیم تمین»!
ناخودآگاه پرسید:
میشا: یورا...تو کسی به اسم«کیم تمین» میشناسی؟
اولش کمی مکث کرد و بعد اخم هایش درهم رفت و آب گلویش را قورت داد:
یورا: نه چطور؟...فرد خاصی هستش؟...چیزی ازش نمیدونم...
…
میدونم تا الان صد هزار بار من رو مورد عنایت قرار دادید ولی خب...😂🔥
امیدوارم از این پارت لذت کافی رو برده باشید💗
کامنت یادتون نره✨
۲.۱k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.