33
فردا
ا/ت
از خواب بیدار شدم
کوک: بیدار شدی؟
ا/ت: اره تو کی بیدار شدی؟
کوک: یک ساعتی میشه
ا/ت: ببخشید دیشب نزاشتم بخوابی
کوک: دیگه نباید بری تو اتاقت
ا/ت: چرا؟
کوک:به حرفم گوش کن
ا/ت: باشه
رفتم از اتاق جونگکوک بیرون و رفتم پایین تو آشپزخونه
پ.ک: کجا بودی؟
ا/ت:تو اتاقم
پ.ک: دیشب اومدم نبودی؟
ا/ت: سرم درد بود رفته بودم دکتر
پ.ک: خوبی الان؟
ا/ت: اره
پ.ک: بیا بشین صبحونه بخور
ا/ت: نه میرم اشپزخونه میخورم
پدر جونگکوک بلند شد اومد دستمو گرفت
پ.ک: بیا اینجا بشین
یه لبخندی زدم و نشستم
همگی با تنفر بهم نگاه میکردن صبحونه میاوردن
کوک: بابا
پ.ک: بیدار شدی؟
کوک: اره صبر کن تو چرا اینجا نشستی؟
ا/ت: اقا گفتن
کوک: بلند شو این میز برای همه نیست
پ.ک: منم یگم بشین
کوک: بابا ا/ت بلند شو برو تو اشپزخونه صبحونتو بخور اینجا برای همه نیست
ا/ت: باشه اقا من اشپزخونه هم راحت ترم
پ.ک: باشه برو
کوک: من میرم سرکار
پ.ک:باشه ولی دیگه تو کار های من دخالت نکن منم یه جلسه دارم بیرون از شهره میخوام برم
شب
ا/ت
+:اقای جئون اومد
فکر کردم جونگکوک با خوشحالی رفتم سمتش باباش بود
ا/ت: سلام اقای جئون
پ.ک: بیا تو اتاقم میخوام باهات حرف بزنم
ا/ت: چشم
رفتم تو اتاقش
پ.ک: خوبی؟
ا/ت: اره خوبم
پ.ک: میخواستم درباره یه چیز مهم باهات حرف بزنم
ا/ت: گوش میدم
پ.ک: من در اصل.....
کوک
رفتم خونه
☆: سلام اقا
کوک سلام بابام اومده؟
☆: اره تو اتاقشه داره با ا/ت حرف میزنه
کوک: چی؟
سریع رفتم تو اتاقشون
پ.ک: من در اصل تورو بخاطر اینکه کار کنی نیاوردم
کوک: ا/ت
پ.ک: جونگکوک برو بیرون
کوک: نمیخوام ا/ت تو برو بیرون سریع
ا/ت: چشم
کوک: بابا بابا چرا میخوای بهش بگی؟
پ.ک: تو چیکار داری مگه نگفتم دخالت نکن
کوک: میخوای بهش بگی که باهات ازدواج کنه؟
پ.ک: اره
کوک: تروخدا از سنت خجالت بکش
پ.ک: تا فردا هم بگی من حرفتو گوش نمیکنم
کوک: بابا زندگی این دختر رو خراب نکن
پ.ک: من خرابش نمیکنم همه ی دنیا رو به پاش میریزم
کوک: فک کردی خودش پول نداره که اینجوری میگی من میگم خیلی زن های همسن خودت هست چرا ا/ت
پ.ک: سنش کمتر باشه بهتره تو الان نمیفهمی چیمیگم شاید اونا دیگه نتونند بچه دار شن ولی ا/ت خوب میتونه
کوک: بابا چی میگی؟ تو میخوای بچه دار هم بشی؟
یه سیلی محکم زد تو گوشم
پ.ک: بسه دیگه اینقدر دخالت نکن برو گورتو گم کن اول از مامانت میگیرمت بعد خودم میکشمت
کوک: بابا صد بار دیگه هم بزنی من نمیزارم این ازدواج صورت بگیر
این گفتم و خواستم برم
پ.ک: نکنه خودتم دوسش داری
برگشتم
کوک: چه داشته باشم چه نه نمیزارم این اتفاق بیفته
ا/ت
پشت در بودم صدای جونگکوک باباش رو گوش میکردم سریع رفتم تو اتاقم
#فیک
#سناریو
ا/ت
از خواب بیدار شدم
کوک: بیدار شدی؟
ا/ت: اره تو کی بیدار شدی؟
کوک: یک ساعتی میشه
ا/ت: ببخشید دیشب نزاشتم بخوابی
کوک: دیگه نباید بری تو اتاقت
ا/ت: چرا؟
کوک:به حرفم گوش کن
ا/ت: باشه
رفتم از اتاق جونگکوک بیرون و رفتم پایین تو آشپزخونه
پ.ک: کجا بودی؟
ا/ت:تو اتاقم
پ.ک: دیشب اومدم نبودی؟
ا/ت: سرم درد بود رفته بودم دکتر
پ.ک: خوبی الان؟
ا/ت: اره
پ.ک: بیا بشین صبحونه بخور
ا/ت: نه میرم اشپزخونه میخورم
پدر جونگکوک بلند شد اومد دستمو گرفت
پ.ک: بیا اینجا بشین
یه لبخندی زدم و نشستم
همگی با تنفر بهم نگاه میکردن صبحونه میاوردن
کوک: بابا
پ.ک: بیدار شدی؟
کوک: اره صبر کن تو چرا اینجا نشستی؟
ا/ت: اقا گفتن
کوک: بلند شو این میز برای همه نیست
پ.ک: منم یگم بشین
کوک: بابا ا/ت بلند شو برو تو اشپزخونه صبحونتو بخور اینجا برای همه نیست
ا/ت: باشه اقا من اشپزخونه هم راحت ترم
پ.ک: باشه برو
کوک: من میرم سرکار
پ.ک:باشه ولی دیگه تو کار های من دخالت نکن منم یه جلسه دارم بیرون از شهره میخوام برم
شب
ا/ت
+:اقای جئون اومد
فکر کردم جونگکوک با خوشحالی رفتم سمتش باباش بود
ا/ت: سلام اقای جئون
پ.ک: بیا تو اتاقم میخوام باهات حرف بزنم
ا/ت: چشم
رفتم تو اتاقش
پ.ک: خوبی؟
ا/ت: اره خوبم
پ.ک: میخواستم درباره یه چیز مهم باهات حرف بزنم
ا/ت: گوش میدم
پ.ک: من در اصل.....
کوک
رفتم خونه
☆: سلام اقا
کوک سلام بابام اومده؟
☆: اره تو اتاقشه داره با ا/ت حرف میزنه
کوک: چی؟
سریع رفتم تو اتاقشون
پ.ک: من در اصل تورو بخاطر اینکه کار کنی نیاوردم
کوک: ا/ت
پ.ک: جونگکوک برو بیرون
کوک: نمیخوام ا/ت تو برو بیرون سریع
ا/ت: چشم
کوک: بابا بابا چرا میخوای بهش بگی؟
پ.ک: تو چیکار داری مگه نگفتم دخالت نکن
کوک: میخوای بهش بگی که باهات ازدواج کنه؟
پ.ک: اره
کوک: تروخدا از سنت خجالت بکش
پ.ک: تا فردا هم بگی من حرفتو گوش نمیکنم
کوک: بابا زندگی این دختر رو خراب نکن
پ.ک: من خرابش نمیکنم همه ی دنیا رو به پاش میریزم
کوک: فک کردی خودش پول نداره که اینجوری میگی من میگم خیلی زن های همسن خودت هست چرا ا/ت
پ.ک: سنش کمتر باشه بهتره تو الان نمیفهمی چیمیگم شاید اونا دیگه نتونند بچه دار شن ولی ا/ت خوب میتونه
کوک: بابا چی میگی؟ تو میخوای بچه دار هم بشی؟
یه سیلی محکم زد تو گوشم
پ.ک: بسه دیگه اینقدر دخالت نکن برو گورتو گم کن اول از مامانت میگیرمت بعد خودم میکشمت
کوک: بابا صد بار دیگه هم بزنی من نمیزارم این ازدواج صورت بگیر
این گفتم و خواستم برم
پ.ک: نکنه خودتم دوسش داری
برگشتم
کوک: چه داشته باشم چه نه نمیزارم این اتفاق بیفته
ا/ت
پشت در بودم صدای جونگکوک باباش رو گوش میکردم سریع رفتم تو اتاقم
#فیک
#سناریو
۳.۰k
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.