قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۲
قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۲
ویو نویسنده
ته : خفه شو (داد)
سکوتی که بین شون پیش اومد با پوزخند مرد و بلافاصله حرفش شکست..
- همونطور که گفتم اگر نمیخوای عشقت آسیبی ببینه...بهتره همکاری کنی(پوزخند)
به قدری دندون هاش رو بهم ساییده بود که حس میکرد فکش داره میشکنه..
دلش میخواست یکی از این کابوس زندگی بیدارش کنه.
برای اینکه بیشتر حرصش رو در بیاره ، اینبار با حالت جدی تری ادامه داد..
- میدونستم برای نجات جونش هم که شده حرفم رو قبول میکنی... سه روز دیگه باهاش قرار ملاقات داری. اونجا تایین میکنیم که چه روزی و چه تاریخی ازدواج صورت بگیره
بعد از این حرف شاهد سرخ شدن بیشتر صورتش شد و بلافاصله اون مکان رو ترک کرد.
هیچ دلش نمیخواست دوباره با اون قدم های نحسش برگرده و یه فشار بیشتری بهش وارد کنه.
عصبانی زیر لب به خدایی که حال و روزش رو میدید اما کاری نمیکرد ، زیر لب غرید..
اون که میدید چقدر براش سخته و عذاب آوره.. پس چرا هیچ کاری نمیکنه؟؟
پوزخندی از افکار احمقانش زد و به تلاش بیشتر برای پس زدن اشک هاش ادامه داد.
اونقدری با عذاب و درد بود حرفای اون مرد که حالا اشکاش با زجر و آتیش ، اینچ اینچ گونه اش رو میسوزوندن.
دلش میخواست الان پسرکش بی گناهش رو تو آغوش بگیره و زار زار از دست روزگار زهر آلودش اشک بریزه...
خسته تر از همه چی سر خورد و روی زمین نشست. زانوهاش رو بغل گرفت و سرش رو روی پاهاش گذاشت..
نمیتونست... اگر همینطوری ادامه میداد و سعی میکرد خودش رو قوی تر نشون بده ، خیلی زود تر از فکرش زمین میخورد
الان نیاز داشت فقط خودش رو خالی کنه. زندگیش رو مروری کرد و این جام زهر آلود رو تو ثانیه ثانیه زندگیش میدید.
چجوری از این سرنوشت گند فاصله میگرفت؟؟
سردردش لحظه به لحظه بد تر میشد و تنش کوفته تر. روحش درمونده تر و قلبش خورد تر...
کلمه ای وجود داشت که حال اونو توصیف کنه؟ عمرا !!!
ویو نویسنده
ته : خفه شو (داد)
سکوتی که بین شون پیش اومد با پوزخند مرد و بلافاصله حرفش شکست..
- همونطور که گفتم اگر نمیخوای عشقت آسیبی ببینه...بهتره همکاری کنی(پوزخند)
به قدری دندون هاش رو بهم ساییده بود که حس میکرد فکش داره میشکنه..
دلش میخواست یکی از این کابوس زندگی بیدارش کنه.
برای اینکه بیشتر حرصش رو در بیاره ، اینبار با حالت جدی تری ادامه داد..
- میدونستم برای نجات جونش هم که شده حرفم رو قبول میکنی... سه روز دیگه باهاش قرار ملاقات داری. اونجا تایین میکنیم که چه روزی و چه تاریخی ازدواج صورت بگیره
بعد از این حرف شاهد سرخ شدن بیشتر صورتش شد و بلافاصله اون مکان رو ترک کرد.
هیچ دلش نمیخواست دوباره با اون قدم های نحسش برگرده و یه فشار بیشتری بهش وارد کنه.
عصبانی زیر لب به خدایی که حال و روزش رو میدید اما کاری نمیکرد ، زیر لب غرید..
اون که میدید چقدر براش سخته و عذاب آوره.. پس چرا هیچ کاری نمیکنه؟؟
پوزخندی از افکار احمقانش زد و به تلاش بیشتر برای پس زدن اشک هاش ادامه داد.
اونقدری با عذاب و درد بود حرفای اون مرد که حالا اشکاش با زجر و آتیش ، اینچ اینچ گونه اش رو میسوزوندن.
دلش میخواست الان پسرکش بی گناهش رو تو آغوش بگیره و زار زار از دست روزگار زهر آلودش اشک بریزه...
خسته تر از همه چی سر خورد و روی زمین نشست. زانوهاش رو بغل گرفت و سرش رو روی پاهاش گذاشت..
نمیتونست... اگر همینطوری ادامه میداد و سعی میکرد خودش رو قوی تر نشون بده ، خیلی زود تر از فکرش زمین میخورد
الان نیاز داشت فقط خودش رو خالی کنه. زندگیش رو مروری کرد و این جام زهر آلود رو تو ثانیه ثانیه زندگیش میدید.
چجوری از این سرنوشت گند فاصله میگرفت؟؟
سردردش لحظه به لحظه بد تر میشد و تنش کوفته تر. روحش درمونده تر و قلبش خورد تر...
کلمه ای وجود داشت که حال اونو توصیف کنه؟ عمرا !!!
۶.۱k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.