P56 57 58 59 60 61
...سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
جونگکوک...نامی و جونگی هم میان دیگه نه؟ +
..آره...میان..تو خوبی؟ _
..آره...کیا هستن اونجا؟میدونن تو ازدواج کردی؟ +
...نه..نمیدونن...معرفیت میکنم_
..لبشو به دندون گرفت
...عممینا..عمومینا...پسر عمو هام_
..دستشو رد صورتش کشید
..اوف گاد_
..چی شده؟ +
اونجا...اونجا پسر زیاد هست...ازم دور نمیشی... خیلی_
...جدی دارم باهات صحبت میکنم
...او..اوکیه....+
خوبه ...ببین... به...به حرفای عمم هم توجه نکن_
..خب؟ ..اکه چیزی گفت
..میخوای نریم؟ ...+
...نه.... چیزه مامانمینا...زنگ بزن ببین کجا ان؟ _
..وا...چت شده تو؟ ..اوکی +
بعد از ۳ ساعت که تقریبا نزدیک بوسان بودیم با احساس
...باال آوردن محتویات معدم به دست جونگکوک زدم
...ب...بزن کنارر +
..چ..چی شد؟ _
زود زد کنار و پیاده شدم و محتویات معدم رو باال
....آوردم
زود پیاده شد...بطری آب رو برداشت و اومد
.طرفم..دستشو رو شونه هام گذاشت
..خوبی عزیزم؟ _
..خ..خوبم... چقدر راهش پیچ و خم داره اه+
...و بطری آب رو سر کشیدم
...و نشستم رو صندلیم
االن بهتری؟؟؟ ...چیزی نمیخوای برات بگیرم_
..بخوری؟
...نه....برو جونگکوک+
چشمامو رو هم گذاشتم تا یکم بخوابم بلکه این سردردم
...آروم بشه
...وقتی رسیدیم تقریبا غروب بود
...چه شهر خوشگلی بود..تا حاال نیومده بودم
و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم خونه پدر بززگ و مادربزرگ
.....کوک
و ماشینو توی حیاط ویال پارک کرد...که کلی ماشین
دیگه هم اونجا پارک بود...به کادیالک سرخابی هم
پارک بود که صورتمو جمع کردم و فکر های قشنگی به
...ذهنم نیومد
...دستمو گرفت و پیشونیمو بوسید...و موهامو صاف کرد
..به حرفاشون توجه نمیکنی...۲....۱_
..با پسرا الس نمیزنم...۳...از کنارت جم نمیخورم+
..خوبه؟
...آفرین....بریم_
...سالم به همگی_
...سالاام+
...مادر بزرگ کوک طرفم اومد
..تو زن کوکی مادر؟ @
!بله+
....جک...کوک عروسی کرده@
...با شوق به طرفم اومد و بغلم کرد
و با پدربزرگش عمش و عموهاش و زنعمو هاش
هماحوالپرسی کردم و خودموبهشون معرفی کردم... عده
..ای خوشحال شدن...عده ای حسود
پدر و مادر کوک هم بغلم کردن و به سمت مبل
..همراهیمون کردن
پسر عمو های جونگکوک ..نگاه های قشنگی
نداشتن...البته که واسم اهمیتی نداشت چون جونگکوک
..پیشم بود
...پس از چند دقیقه نشستن... دختری از پله ها پایین اومد
قیافه زیبایی داشت و اندامش خیره کننده بود ...اینجا بود
....که یه کوچولو ترس رو ته دلم حس کردم
..پسردایی؟ <
...سالم_
دلم واستون تنگ شده بود....و اومد با جونگکوک>
...دست داد
...و...شما؟ <
....همسر جونگکوک هستم+
..چشماش رنگ سردی به خودش گرفت
...او....اووو خوشبختم>
و پس از چشم غره ای که با لبخند همراه بود... نشست
...کنار عمه جونگکوک
..کع یکی از پسر عموهاش به اسم اون وو گفت
هیونگ...شما احیانا قرار نبود به جز... هیچی ...کال'
ازدواج نکنی؟
....چرا قرار بود.._
جونگکوک...نامی و جونگی هم میان دیگه نه؟ +
..آره...میان..تو خوبی؟ _
..آره...کیا هستن اونجا؟میدونن تو ازدواج کردی؟ +
...نه..نمیدونن...معرفیت میکنم_
..لبشو به دندون گرفت
...عممینا..عمومینا...پسر عمو هام_
..دستشو رد صورتش کشید
..اوف گاد_
..چی شده؟ +
اونجا...اونجا پسر زیاد هست...ازم دور نمیشی... خیلی_
...جدی دارم باهات صحبت میکنم
...او..اوکیه....+
خوبه ...ببین... به...به حرفای عمم هم توجه نکن_
..خب؟ ..اکه چیزی گفت
..میخوای نریم؟ ...+
...نه.... چیزه مامانمینا...زنگ بزن ببین کجا ان؟ _
..وا...چت شده تو؟ ..اوکی +
بعد از ۳ ساعت که تقریبا نزدیک بوسان بودیم با احساس
...باال آوردن محتویات معدم به دست جونگکوک زدم
...ب...بزن کنارر +
..چ..چی شد؟ _
زود زد کنار و پیاده شدم و محتویات معدم رو باال
....آوردم
زود پیاده شد...بطری آب رو برداشت و اومد
.طرفم..دستشو رو شونه هام گذاشت
..خوبی عزیزم؟ _
..خ..خوبم... چقدر راهش پیچ و خم داره اه+
...و بطری آب رو سر کشیدم
...و نشستم رو صندلیم
االن بهتری؟؟؟ ...چیزی نمیخوای برات بگیرم_
..بخوری؟
...نه....برو جونگکوک+
چشمامو رو هم گذاشتم تا یکم بخوابم بلکه این سردردم
...آروم بشه
...وقتی رسیدیم تقریبا غروب بود
...چه شهر خوشگلی بود..تا حاال نیومده بودم
و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم خونه پدر بززگ و مادربزرگ
.....کوک
و ماشینو توی حیاط ویال پارک کرد...که کلی ماشین
دیگه هم اونجا پارک بود...به کادیالک سرخابی هم
پارک بود که صورتمو جمع کردم و فکر های قشنگی به
...ذهنم نیومد
...دستمو گرفت و پیشونیمو بوسید...و موهامو صاف کرد
..به حرفاشون توجه نمیکنی...۲....۱_
..با پسرا الس نمیزنم...۳...از کنارت جم نمیخورم+
..خوبه؟
...آفرین....بریم_
...سالم به همگی_
...سالاام+
...مادر بزرگ کوک طرفم اومد
..تو زن کوکی مادر؟ @
!بله+
....جک...کوک عروسی کرده@
...با شوق به طرفم اومد و بغلم کرد
و با پدربزرگش عمش و عموهاش و زنعمو هاش
هماحوالپرسی کردم و خودموبهشون معرفی کردم... عده
..ای خوشحال شدن...عده ای حسود
پدر و مادر کوک هم بغلم کردن و به سمت مبل
..همراهیمون کردن
پسر عمو های جونگکوک ..نگاه های قشنگی
نداشتن...البته که واسم اهمیتی نداشت چون جونگکوک
..پیشم بود
...پس از چند دقیقه نشستن... دختری از پله ها پایین اومد
قیافه زیبایی داشت و اندامش خیره کننده بود ...اینجا بود
....که یه کوچولو ترس رو ته دلم حس کردم
..پسردایی؟ <
...سالم_
دلم واستون تنگ شده بود....و اومد با جونگکوک>
...دست داد
...و...شما؟ <
....همسر جونگکوک هستم+
..چشماش رنگ سردی به خودش گرفت
...او....اووو خوشبختم>
و پس از چشم غره ای که با لبخند همراه بود... نشست
...کنار عمه جونگکوک
..کع یکی از پسر عموهاش به اسم اون وو گفت
هیونگ...شما احیانا قرار نبود به جز... هیچی ...کال'
ازدواج نکنی؟
....چرا قرار بود.._
۷.۰k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.