سرنوشت نفرین شده...
پارت 13
خیلی شوک شدم و یه لحظه ترسیدم بعد با پاهام سعی کردم تابو نگه دارم برگشتم نگاش کردم دیدم داره ازم دور میشه.
قبلا هم دقت کردم خیلی سریع راه میره.
پرش زمانی به صبح
دیشبمو با فکر کردن به حرفای کوک گذروندم و یه سوال برام پیش اومد. چرا وقتی بار اول دیدمش خیلی ترسناک بود ولی دیشب مهربون بود باهام؟
بعد خوردن صبحونه اومدم کارایی که اون عفریته پیر گفته رو انجام بدم تا این که کوک اومد گفت
+نمیخواد دیگه اینجا کار کنی برو وسایلتو جمع کن میریم خونه خودم
خیلی خوشحال شدم از اینکه قرار بود از اینجا بریم
با خوشحالی گفتم
-چشمم
دویدم وسایل نداشتمو جمع کنم 💔
تنها چیزی که داشتم یه دست لباس بود که روز اول گم شد از اون به بعد فقط یه دست لباس و یه شونه و یه شامپو و کرم داده بودن بهم تا شبا وقتی میخوایم بخوابیم استفاده کنم
من اونارو نیاز نداشتم من دنبال لباسای خودم بودم.
بعد کلی گشتن اونارو رو بند کنار بقیه لباسا دیدم
دویدم سمتشون و برشون داشتم
مایعی ای که باهاش لباسمو شسته بودن خیلییی بوی خوبی میداد بوش مثل بوی پاستیل کاراملی بود ولی موقع جمع کردنشون متوجه شدم شلوارم که توش پریود شدم هنوز لکه خون رو داره. البته اینو دیگه هرچقدم بشوری پاک نمیشه و نمیدونستم چیکار کنم چون شومیزم کوتاه بود و لکه معلوم میشد.
رفتم از یه دختر که باهاش صمیمی شده بودم یه شلوار قرض گرفتم. اون خیلی مهربون بود تو این چند روز اون بود که بهم پد میداد.
خلاصه حاضر شدمو رفتم .
-فک کنم باید سوار این ماشین شم
چون فقط اون ماشین بود که جلو عمارت بود
نشستم رو صندلی عقب .
جلوی ماشین کوک و لوئیس بودن و فک کنم یه مشکلی داشتن چون قیافه هاشون عصبی بود و حرف نمیزدن پس منم ساکت شدم .
از حیاط عمارت خارج شدیم و رفتیم سمت عمارت خود کوکی.
بالاخره بعد یه ساعت رسیدیم. با خودم گفتم : اینجام دست کمی از عمارت قبلی نداره ها
پرش زمانی به سه ساعت بعد
هرچیز که لازم بود رو اینجا بهم گفتن
رئیس خدمت کارای اینجا خیلییی مهربون تر از اون عفریته بود
بهم یه اتاق دادن تو ساختمون پشت عمارت و لباس و وسایل بهداشتی
اینجا هم خیلییی بزرگ بود. بهم گفتن باید پیازارو خرد کنم
حین خرد کردن دیگه نتونستم تحمل کنم و دویدم تو هوای باز همون لحظه حس کردم یه خانوم با لباسای نرم و بوی خیلییییییی خوبی بغلم کرد و با صدای رسایی گفت
H عزیزم چرا گریه میکنی؟
برگشتم نگاش کردم
این همون هارین بود ولی اینجا چیکار میکرد؟
تیپش فوق العاده بود. از تیپش، از صداش، از لحن حرف زدنش، از بوش و... کلا همچیش بوی مستقلیت میداد
-خا...خانوم شما اینجا چیکار میکنید
یه نگاهیی به عمارت کرد و گفت...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
خیلی شوک شدم و یه لحظه ترسیدم بعد با پاهام سعی کردم تابو نگه دارم برگشتم نگاش کردم دیدم داره ازم دور میشه.
قبلا هم دقت کردم خیلی سریع راه میره.
پرش زمانی به صبح
دیشبمو با فکر کردن به حرفای کوک گذروندم و یه سوال برام پیش اومد. چرا وقتی بار اول دیدمش خیلی ترسناک بود ولی دیشب مهربون بود باهام؟
بعد خوردن صبحونه اومدم کارایی که اون عفریته پیر گفته رو انجام بدم تا این که کوک اومد گفت
+نمیخواد دیگه اینجا کار کنی برو وسایلتو جمع کن میریم خونه خودم
خیلی خوشحال شدم از اینکه قرار بود از اینجا بریم
با خوشحالی گفتم
-چشمم
دویدم وسایل نداشتمو جمع کنم 💔
تنها چیزی که داشتم یه دست لباس بود که روز اول گم شد از اون به بعد فقط یه دست لباس و یه شونه و یه شامپو و کرم داده بودن بهم تا شبا وقتی میخوایم بخوابیم استفاده کنم
من اونارو نیاز نداشتم من دنبال لباسای خودم بودم.
بعد کلی گشتن اونارو رو بند کنار بقیه لباسا دیدم
دویدم سمتشون و برشون داشتم
مایعی ای که باهاش لباسمو شسته بودن خیلییی بوی خوبی میداد بوش مثل بوی پاستیل کاراملی بود ولی موقع جمع کردنشون متوجه شدم شلوارم که توش پریود شدم هنوز لکه خون رو داره. البته اینو دیگه هرچقدم بشوری پاک نمیشه و نمیدونستم چیکار کنم چون شومیزم کوتاه بود و لکه معلوم میشد.
رفتم از یه دختر که باهاش صمیمی شده بودم یه شلوار قرض گرفتم. اون خیلی مهربون بود تو این چند روز اون بود که بهم پد میداد.
خلاصه حاضر شدمو رفتم .
-فک کنم باید سوار این ماشین شم
چون فقط اون ماشین بود که جلو عمارت بود
نشستم رو صندلی عقب .
جلوی ماشین کوک و لوئیس بودن و فک کنم یه مشکلی داشتن چون قیافه هاشون عصبی بود و حرف نمیزدن پس منم ساکت شدم .
از حیاط عمارت خارج شدیم و رفتیم سمت عمارت خود کوکی.
بالاخره بعد یه ساعت رسیدیم. با خودم گفتم : اینجام دست کمی از عمارت قبلی نداره ها
پرش زمانی به سه ساعت بعد
هرچیز که لازم بود رو اینجا بهم گفتن
رئیس خدمت کارای اینجا خیلییی مهربون تر از اون عفریته بود
بهم یه اتاق دادن تو ساختمون پشت عمارت و لباس و وسایل بهداشتی
اینجا هم خیلییی بزرگ بود. بهم گفتن باید پیازارو خرد کنم
حین خرد کردن دیگه نتونستم تحمل کنم و دویدم تو هوای باز همون لحظه حس کردم یه خانوم با لباسای نرم و بوی خیلییییییی خوبی بغلم کرد و با صدای رسایی گفت
H عزیزم چرا گریه میکنی؟
برگشتم نگاش کردم
این همون هارین بود ولی اینجا چیکار میکرد؟
تیپش فوق العاده بود. از تیپش، از صداش، از لحن حرف زدنش، از بوش و... کلا همچیش بوی مستقلیت میداد
-خا...خانوم شما اینجا چیکار میکنید
یه نگاهیی به عمارت کرد و گفت...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۵.۰k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.