پارت ۵
یونگی: ا/ت میشه دوباره به اون حرفی که بهت گفتم فکر کنی
ا/ت: یونگیا راستش.... قبول میکنم
یونگی ویو باورم نمیشد قبول کرد که گفت: یونگیا من بابام گفته بود باید با پسر دوستش ازدواج کنم برای همین اونروز حالم خوب نبود
فلش بک
جونگ سوک: ا/ت بابا زنگ زد گفت باید با پسر دوستش ازدواج کنی
ا/ت: این یعنی چی واقعا بابا رو درک نمیکنم چرا همیشه تو کارای من دخالت میکنه و نمیزاره خودم تصمیم بگیرم(و دستش رو داخل موهاش کشید)
جونگ سوک: من با بابا حرف میزنم
ا/ت: لازم نکرده اونموقع تو رو هم مجبور میکنه ازدواج کنی اه (ا/ت توی ذهنش: آیششششش الان وقتش بود آخه میخواستم به یونگی اعتراف کنم)
پایان فلش بک
ا/ت: البته یونگی فقط چند وقت میتونیم باهم باشیم
یونگی: م.. منظورت چیه؟
ا/ت: م.. من مجبورم با پسر دوست بابام ازدواج کنم
یونگی: خب من میام خواستگاریت
ا/ت: یونگیا آخه ما دو تا آیدلیم
یونگی: چه ربطی داره من هفته ی دیگه میام خواستگاریت
ا/ت: یونگی ببین درست فکر کن اونموقع ممکنه هم من هم تو مجبور شیم از کمپانی هامون بریم
یونگی: مهم نیست
ا/ت: یونگیا فقط مسئله من و تو نیستیم میدونی اگه تو از گروه بری چند میلیون نفر ناراحت میشن لطفا منطقی فکر کن
یونگی: یااا اینجوری که داری میگی انگار اصلا دوست نداری با من باشی
ا/ت: اخه من به اندازه ی کافی بقیه رو ناراحت کردم دیگه نمیخوام این اتفاق بیفته
فلش بک به بچگی ا/ت
ا/ت: شوگا چرا نمیتونی باهاممم بازی کنیییی(با حالت خیلی لوس)
شوگا: باشه ا/ت الان میام صب کن از کوچه رد.......(تصادف کرد)
(که صدای پرت شدن گوشی اومد)
ا/ت: اوپا اوپااااااا(با کلی گریه)
زمان حال از دید ا/ت
بغض گلومو چنگ میزد دیگه از اون موقع به بعد شوگا رو ندیدم ولی چرا شوگا هیچوقت اسم واقعیشو بهم نگفت
از زبان راوی
همینجوری که ا/ت تو فکر فرو رفته بود از یونگی خدافظی کرد و با جونگ سوک رفت خونه
که یهو.......
ا/ت: یونگیا راستش.... قبول میکنم
یونگی ویو باورم نمیشد قبول کرد که گفت: یونگیا من بابام گفته بود باید با پسر دوستش ازدواج کنم برای همین اونروز حالم خوب نبود
فلش بک
جونگ سوک: ا/ت بابا زنگ زد گفت باید با پسر دوستش ازدواج کنی
ا/ت: این یعنی چی واقعا بابا رو درک نمیکنم چرا همیشه تو کارای من دخالت میکنه و نمیزاره خودم تصمیم بگیرم(و دستش رو داخل موهاش کشید)
جونگ سوک: من با بابا حرف میزنم
ا/ت: لازم نکرده اونموقع تو رو هم مجبور میکنه ازدواج کنی اه (ا/ت توی ذهنش: آیششششش الان وقتش بود آخه میخواستم به یونگی اعتراف کنم)
پایان فلش بک
ا/ت: البته یونگی فقط چند وقت میتونیم باهم باشیم
یونگی: م.. منظورت چیه؟
ا/ت: م.. من مجبورم با پسر دوست بابام ازدواج کنم
یونگی: خب من میام خواستگاریت
ا/ت: یونگیا آخه ما دو تا آیدلیم
یونگی: چه ربطی داره من هفته ی دیگه میام خواستگاریت
ا/ت: یونگی ببین درست فکر کن اونموقع ممکنه هم من هم تو مجبور شیم از کمپانی هامون بریم
یونگی: مهم نیست
ا/ت: یونگیا فقط مسئله من و تو نیستیم میدونی اگه تو از گروه بری چند میلیون نفر ناراحت میشن لطفا منطقی فکر کن
یونگی: یااا اینجوری که داری میگی انگار اصلا دوست نداری با من باشی
ا/ت: اخه من به اندازه ی کافی بقیه رو ناراحت کردم دیگه نمیخوام این اتفاق بیفته
فلش بک به بچگی ا/ت
ا/ت: شوگا چرا نمیتونی باهاممم بازی کنیییی(با حالت خیلی لوس)
شوگا: باشه ا/ت الان میام صب کن از کوچه رد.......(تصادف کرد)
(که صدای پرت شدن گوشی اومد)
ا/ت: اوپا اوپااااااا(با کلی گریه)
زمان حال از دید ا/ت
بغض گلومو چنگ میزد دیگه از اون موقع به بعد شوگا رو ندیدم ولی چرا شوگا هیچوقت اسم واقعیشو بهم نگفت
از زبان راوی
همینجوری که ا/ت تو فکر فرو رفته بود از یونگی خدافظی کرد و با جونگ سوک رفت خونه
که یهو.......
۱۵.۳k
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.