ببر وحشی part 16
تهیونگ ویو
تو این سه روز هیچ صدایی از اتاق ا.ت نیومد و خدمتکار ها نه اب و نه غذا بهش دادن فکر کنم ادب شده بلند شدم رفتم بالا در را باز کردم و با چیزی که دیدم خشکم زده بود ... ا.ت بیهوش افتاده بود رو زمین سریع رفت سمتش و تکونش دادم .. اما جواب نمیداد .. نگرانش شده بودم .. برای همین الکس را صدا زدم ..
تهیونگ : الکس .. ( بلند و الکس بعد از چند دقیقه اومد بالا )
الکس: بله قربان ..
تهیونگ : به دکتر خبر بده بگو بیاد .. ( یکم نگران )
الکس : چشم ( و الکس به دکتر خبر داد و تهیونگ هم ا.ت را براید استایل بغل کرد و گذاشت روی تخت و بعد از چند دقیقه دکتر اومد )
دکتر : چی شده ..
تهیونگ : عاام .. خب بیهوش شده
دکتر : باشه .. بیرون منتظر باش تا ا.ت را معاینه کنم
تهیونگ : باشه .. ( و با الکس اومد بیرون و بعد از چند دقیقه دکتر اومد بیرون و تهیونگ اومد سمتش .. )
تهیونگ : چیشده ..
دکتر : بدنشون خیلی ضعیف شده بود اما الان حالشون بهتره این چند روز باید استراحت کنه و مایعات زیاد بخوره
تهیونگ : باشه .. ممنون
دکتر : خواهش میکنم .. با اجازه ( و دکتر رفت )
تهیونگ ویو
وقتی ا.ت را تو اون وضع دیدم یکم نگران شدم .. اما هنوز به حسم مطمئن نیستم که عاشقشم یا نه .. در اتاق را زدم ..و وارد شدم و دیدم به پنجره داره نگاه میکنه .. و وقتی دید من اومدم .. یه نگاه کوچیک بهم انداخت و دوباره به پنجره نگاه کرد .. اومدم و کنار تختش ایستادم و گفتم ..
تهیونگ : حالت خوبه
ا.ت : ....
تهیونگ : ( نیشخند) .. خوبی یا نه ( یکم بلند)
ا.ت : .. اره ( سرد )
تهیونگ : ... ( و اجوما در زد و اومد داخل و قرص های ا.ت را با یه لیوان آب اورد )
اجوما : دخترم بلند شو و اینا را بخور ..
ا.ت : ممنون اجوما .. نمیخوام ..( سرد )
اجوما : اما .. دخترم اگه نخوری .. ( و تهیونگ پرید وسط حرف اجوما )
تهیونگ : بخورش ..
ا.ت : گفتم نمیخورم ( سرد )
تهیونگ : اگه نخوری .. ( و اجوما پرید وسط حرفش)
اجوما : .. پسرم تو برو بیرون ..
تهیونگ : اوووف.. (و اجوما تهیونگ را بیرون کرد و اومد پیش ا.ت )
اجوما : بیا دخترم .. بخورش لجبازی نکن دیگه .. ( و به ا.ت کمک کرد که بشینه و ا.ت قرص را برداشت و همراه با اب خورد و اب را گرفت دستش و گفت ..)
ا.ت : اجوما ( بغض )
اجوما : بله دخترم ..
ا.ت : اجوما .. من نمیخوام اینجا بمونم ( بغض)
اجوما : ... میدونم .. اما مجبوری ا.ت
ا.ت : اخه .. چرا مجبورم .. من اینجا احساس خفگی میکنم (بغض)
اجوما : .. باشه .. اما یکم دیگه تحمل کن من با تهیونگ حرف میزنم ..
ا.ت : واقعا
اجوما : اره
ا.ت : ممنون اجوما ( یکم ذوق )
اجوما : خواهش میکنم ا.ت ( و اجوما خواست بره که یهو ا.ت دوباره گفت )
ا.ت : .. اا راستی اجوما
اجوما : بله ( و برگشت )
ا.ت : اجوما .. من یه دوستی دارم فکر کنم .. تاحالا خیلی نگرانم شده .. میشه بهش زنگ بزنم
اجوما : اا .. خب باید از تهیونگ اجازه بگیرم
ا.ت : نه .. لطفا چون مطمئنم تهیونگ اجازه نمیده .. ( بغض)
اجوما : خب .. باشه اما کم باشه .. تا تهیونگ شک نکنه
ا.ت : باشه .. ممنونم اجوما ( خوشحال )
اجوما : خواهش میکنم .. حالا استراحت کن
ا.ت : باشه .. ( و اجوما رفت )
ا.ت ویو
دیگه نمیتونم توی این خونه بمونم .. حتی برای یه دقیقه .. اجوما خیلی مهربونه .. باهاش صحبت کردم و قراره یه موقع که تهیونگ خونه نیست .. بزاره تا بهش زنگ بزنم .. میخوام .. به لیا همه چیز را بگم و باهم نقشه بکشیم که از اینجا فرار کنم اما امیدوارم گیر نیوفتم .. بعد از چند ساعت .. ساعت نزدیکای هفت بود .. که یهو یکی از خدمتکار ها اومد و در را زد ..
خدمتکار: ببخشید خانم
ا.ت : بیا تو
خدمتکار : ( اومد داخل) ..
ا.ت : بله ..
خدمتکار : ارباب گفتن که برای شام بیاین پایین
ا.ت : شام
خدمتکار: بله ..
ا.ت : ( نیشخند ) .. باشه برو میام
خدمتکار: چشم .. ( و اومد بیرون )
ا.ت ویو
از روی تخت بلند شدم و سر و وضعم را توی اینه درست کردم و .. اومد پایین و تهیونگ با دیدن اینکه اومدم شوکه شد .. و اومدم سر میز و روبه روی تهیونگ نشستم ..
تهیونگ : انتظار نداشتم بیای
ا.ت : حالا که اومدم چیشد ( سرد )
تهیونگ : چیزی نشد .. فقط سیر میشی
ا.ت : ( نیشخند ) .. مشکل من از این نیست که چون غذا نمیخورم .. حالم بده .. مشکلم اینه که توی این عمارت احساس خفگی میکنم .. ( سرد و بغض)
تهیونگ : ....
ا.ت : ( و بعد از اینکه تهیونگ چیزی نگفت شروع کرد به خوردن )
تهیونگ ویو
با حرف هایی که ا.ت زد یکم براش ناراحت شدم برای همین دیگه چیزی نگفتم .. که ...
پارت ۱۶ تموم شد ✨🤍
لطفاً حمایییییتتتت کنید ❤️✨
شرط:
لایک : ۹۰
کامنت : ۹۰
تو این سه روز هیچ صدایی از اتاق ا.ت نیومد و خدمتکار ها نه اب و نه غذا بهش دادن فکر کنم ادب شده بلند شدم رفتم بالا در را باز کردم و با چیزی که دیدم خشکم زده بود ... ا.ت بیهوش افتاده بود رو زمین سریع رفت سمتش و تکونش دادم .. اما جواب نمیداد .. نگرانش شده بودم .. برای همین الکس را صدا زدم ..
تهیونگ : الکس .. ( بلند و الکس بعد از چند دقیقه اومد بالا )
الکس: بله قربان ..
تهیونگ : به دکتر خبر بده بگو بیاد .. ( یکم نگران )
الکس : چشم ( و الکس به دکتر خبر داد و تهیونگ هم ا.ت را براید استایل بغل کرد و گذاشت روی تخت و بعد از چند دقیقه دکتر اومد )
دکتر : چی شده ..
تهیونگ : عاام .. خب بیهوش شده
دکتر : باشه .. بیرون منتظر باش تا ا.ت را معاینه کنم
تهیونگ : باشه .. ( و با الکس اومد بیرون و بعد از چند دقیقه دکتر اومد بیرون و تهیونگ اومد سمتش .. )
تهیونگ : چیشده ..
دکتر : بدنشون خیلی ضعیف شده بود اما الان حالشون بهتره این چند روز باید استراحت کنه و مایعات زیاد بخوره
تهیونگ : باشه .. ممنون
دکتر : خواهش میکنم .. با اجازه ( و دکتر رفت )
تهیونگ ویو
وقتی ا.ت را تو اون وضع دیدم یکم نگران شدم .. اما هنوز به حسم مطمئن نیستم که عاشقشم یا نه .. در اتاق را زدم ..و وارد شدم و دیدم به پنجره داره نگاه میکنه .. و وقتی دید من اومدم .. یه نگاه کوچیک بهم انداخت و دوباره به پنجره نگاه کرد .. اومدم و کنار تختش ایستادم و گفتم ..
تهیونگ : حالت خوبه
ا.ت : ....
تهیونگ : ( نیشخند) .. خوبی یا نه ( یکم بلند)
ا.ت : .. اره ( سرد )
تهیونگ : ... ( و اجوما در زد و اومد داخل و قرص های ا.ت را با یه لیوان آب اورد )
اجوما : دخترم بلند شو و اینا را بخور ..
ا.ت : ممنون اجوما .. نمیخوام ..( سرد )
اجوما : اما .. دخترم اگه نخوری .. ( و تهیونگ پرید وسط حرف اجوما )
تهیونگ : بخورش ..
ا.ت : گفتم نمیخورم ( سرد )
تهیونگ : اگه نخوری .. ( و اجوما پرید وسط حرفش)
اجوما : .. پسرم تو برو بیرون ..
تهیونگ : اوووف.. (و اجوما تهیونگ را بیرون کرد و اومد پیش ا.ت )
اجوما : بیا دخترم .. بخورش لجبازی نکن دیگه .. ( و به ا.ت کمک کرد که بشینه و ا.ت قرص را برداشت و همراه با اب خورد و اب را گرفت دستش و گفت ..)
ا.ت : اجوما ( بغض )
اجوما : بله دخترم ..
ا.ت : اجوما .. من نمیخوام اینجا بمونم ( بغض)
اجوما : ... میدونم .. اما مجبوری ا.ت
ا.ت : اخه .. چرا مجبورم .. من اینجا احساس خفگی میکنم (بغض)
اجوما : .. باشه .. اما یکم دیگه تحمل کن من با تهیونگ حرف میزنم ..
ا.ت : واقعا
اجوما : اره
ا.ت : ممنون اجوما ( یکم ذوق )
اجوما : خواهش میکنم ا.ت ( و اجوما خواست بره که یهو ا.ت دوباره گفت )
ا.ت : .. اا راستی اجوما
اجوما : بله ( و برگشت )
ا.ت : اجوما .. من یه دوستی دارم فکر کنم .. تاحالا خیلی نگرانم شده .. میشه بهش زنگ بزنم
اجوما : اا .. خب باید از تهیونگ اجازه بگیرم
ا.ت : نه .. لطفا چون مطمئنم تهیونگ اجازه نمیده .. ( بغض)
اجوما : خب .. باشه اما کم باشه .. تا تهیونگ شک نکنه
ا.ت : باشه .. ممنونم اجوما ( خوشحال )
اجوما : خواهش میکنم .. حالا استراحت کن
ا.ت : باشه .. ( و اجوما رفت )
ا.ت ویو
دیگه نمیتونم توی این خونه بمونم .. حتی برای یه دقیقه .. اجوما خیلی مهربونه .. باهاش صحبت کردم و قراره یه موقع که تهیونگ خونه نیست .. بزاره تا بهش زنگ بزنم .. میخوام .. به لیا همه چیز را بگم و باهم نقشه بکشیم که از اینجا فرار کنم اما امیدوارم گیر نیوفتم .. بعد از چند ساعت .. ساعت نزدیکای هفت بود .. که یهو یکی از خدمتکار ها اومد و در را زد ..
خدمتکار: ببخشید خانم
ا.ت : بیا تو
خدمتکار : ( اومد داخل) ..
ا.ت : بله ..
خدمتکار : ارباب گفتن که برای شام بیاین پایین
ا.ت : شام
خدمتکار: بله ..
ا.ت : ( نیشخند ) .. باشه برو میام
خدمتکار: چشم .. ( و اومد بیرون )
ا.ت ویو
از روی تخت بلند شدم و سر و وضعم را توی اینه درست کردم و .. اومد پایین و تهیونگ با دیدن اینکه اومدم شوکه شد .. و اومدم سر میز و روبه روی تهیونگ نشستم ..
تهیونگ : انتظار نداشتم بیای
ا.ت : حالا که اومدم چیشد ( سرد )
تهیونگ : چیزی نشد .. فقط سیر میشی
ا.ت : ( نیشخند ) .. مشکل من از این نیست که چون غذا نمیخورم .. حالم بده .. مشکلم اینه که توی این عمارت احساس خفگی میکنم .. ( سرد و بغض)
تهیونگ : ....
ا.ت : ( و بعد از اینکه تهیونگ چیزی نگفت شروع کرد به خوردن )
تهیونگ ویو
با حرف هایی که ا.ت زد یکم براش ناراحت شدم برای همین دیگه چیزی نگفتم .. که ...
پارت ۱۶ تموم شد ✨🤍
لطفاً حمایییییتتتت کنید ❤️✨
شرط:
لایک : ۹۰
کامنت : ۹۰
۴۳.۵k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.