آخرین درخواست....
تک پارتی از جنگکوک✨🌚
ات. یاااا کوککک تند ترررر(خنده، داد)
کوک. از این بیشتر؟!(خنده)
ات. میخوام پرواز کنیم تند تر بروننننن(خنده، داد)
سوار موتور مشکی شون شده بودن بالاخره بعد یک سال همو دیدن... بعد یک سال دلتنگی... ساعت3نصف شب صدای خنده هاشون کل جاده رو پر کرده بود!... روز تولد دخترکش بود....
ــــ
دستاشو دور کمر پسری که حاظر بود جونشو واسش بده حلقه کرده بودو محکم بهش چسبید.... پسر سرعتشو به بالا ترین حد ممکن رسوند فقط میخواست عشقش بعد یک سال دلتنگی خوشحال باشه... مخصوصا روز تولدش.... ناگهان رنگ پسرک پریدو بدنش سرد شد... دختر با نگرانی گفت....
ات.کوک چیزی شده؟(نگران)
پسرک سریع خودشو جمع وجور کردو با لبخند گفت...
کوک. عزیزم کلاهمو بردار بزار رو سرت
دخترک تعجب کردو پرسید..
ات. چرا؟!
برای اولین بار صداشو بالا بردو گفت.. ـ
کوک. گفتم برش دار(داد)
چه اتفاقی افتاده؟
ات. اوکی(آروم)
برای دخترک عجیب بود چرا صداشو براش بلند کرد؟ اونم بعد یک سال و درست روز تولدش... کلاهو از سر پسر برداشت...
کوک. دوسم داری؟
این چه سوالی بود؟! معلومه که دوسش داشت!
ات. خودت که میدونی دیونه وار عاشقتم
کوک. پس داد بزنو بگو دوسم داری(لبخند)
سوال های ذهنشو کنار گذاشتو کاری که پسر گفتو انجام داد...
ات. عاشقتمممممم جئون جونگکوکککک
جنگکوک. نشنیدمممم(خنده، داد)
ات.دوستتتتتتت دارممممممم
چه اتفاقی افتاد؟.....
ــــــــ
خیره شده بود به دستاش.... اون الان یه روانی شده بود... از دستش داد.. کسی که عاشقانه میپرسیدیش.... رفت... اما برای همیشه... اون شب ترمز موتور بریده شده بود و فقط از دختر یه درخواست داشت اونم... شنیدن جمله "دوست دارم"... تا برای آخرین بار صدای عشقشو بشنوه... سخته نه؟ تیغی که از پرستارای تیمارستان کش رفته بود رو روی رگش گذاشت...
ات. میام پیشت منتظرم باش....
«پایان»
امیدوارم خوشتون امده باشه... برای اطلاع بیشتر اینم بگم که این داستان واقعیه
برای یه زوج اتفاق افتاده راستشم نمیدونم کدوم زوج ولی به هر حال واقعیه.... خیلی ها نوشته بودنش گفتم منم بنویسم 🚶♀️
ات. یاااا کوککک تند ترررر(خنده، داد)
کوک. از این بیشتر؟!(خنده)
ات. میخوام پرواز کنیم تند تر بروننننن(خنده، داد)
سوار موتور مشکی شون شده بودن بالاخره بعد یک سال همو دیدن... بعد یک سال دلتنگی... ساعت3نصف شب صدای خنده هاشون کل جاده رو پر کرده بود!... روز تولد دخترکش بود....
ــــ
دستاشو دور کمر پسری که حاظر بود جونشو واسش بده حلقه کرده بودو محکم بهش چسبید.... پسر سرعتشو به بالا ترین حد ممکن رسوند فقط میخواست عشقش بعد یک سال دلتنگی خوشحال باشه... مخصوصا روز تولدش.... ناگهان رنگ پسرک پریدو بدنش سرد شد... دختر با نگرانی گفت....
ات.کوک چیزی شده؟(نگران)
پسرک سریع خودشو جمع وجور کردو با لبخند گفت...
کوک. عزیزم کلاهمو بردار بزار رو سرت
دخترک تعجب کردو پرسید..
ات. چرا؟!
برای اولین بار صداشو بالا بردو گفت.. ـ
کوک. گفتم برش دار(داد)
چه اتفاقی افتاده؟
ات. اوکی(آروم)
برای دخترک عجیب بود چرا صداشو براش بلند کرد؟ اونم بعد یک سال و درست روز تولدش... کلاهو از سر پسر برداشت...
کوک. دوسم داری؟
این چه سوالی بود؟! معلومه که دوسش داشت!
ات. خودت که میدونی دیونه وار عاشقتم
کوک. پس داد بزنو بگو دوسم داری(لبخند)
سوال های ذهنشو کنار گذاشتو کاری که پسر گفتو انجام داد...
ات. عاشقتمممممم جئون جونگکوکککک
جنگکوک. نشنیدمممم(خنده، داد)
ات.دوستتتتتتت دارممممممم
چه اتفاقی افتاد؟.....
ــــــــ
خیره شده بود به دستاش.... اون الان یه روانی شده بود... از دستش داد.. کسی که عاشقانه میپرسیدیش.... رفت... اما برای همیشه... اون شب ترمز موتور بریده شده بود و فقط از دختر یه درخواست داشت اونم... شنیدن جمله "دوست دارم"... تا برای آخرین بار صدای عشقشو بشنوه... سخته نه؟ تیغی که از پرستارای تیمارستان کش رفته بود رو روی رگش گذاشت...
ات. میام پیشت منتظرم باش....
«پایان»
امیدوارم خوشتون امده باشه... برای اطلاع بیشتر اینم بگم که این داستان واقعیه
برای یه زوج اتفاق افتاده راستشم نمیدونم کدوم زوج ولی به هر حال واقعیه.... خیلی ها نوشته بودنش گفتم منم بنویسم 🚶♀️
۲۷.۷k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.