تک پارتی
آخرین گلوله اسلحه رو چک کرد و با فشاری کوتاه روی پدالِ گاز سرعت ماشین رو بالا برد. کامیونهای حمل کوکائین نزدیک به مرز بودند و یونگی در تلاش بود خودش رو به کامیون ها برسونه و از مرز به راحتی اونا رو رد کنه. ترس باعثِ ریسک کردن میشه و ریسک مثل شنا در اقیانوس میمونه کسی نمیدونه قراره غرق بشه یا فانوس نجاتش بده!
با صدای زنگ خوردن و آلارم روی مانیتور متوجه شد که تماس مهمی داره، کمتر کسی شمارهاش رو داشت! اون خط برای موقعیتهای اظطراری استفاده میشد.. سریع به خود جنبید و تماس رو شروع کرد. صدای جین سکوت ماشین رو درهم شکست..
_ یونگی؟!
_ میشنوم.
_ ی..ک مش..مشکلی پی پیش او..مده!
یونگی نفس عمیقی کشید و توی اون جاده جنگلی خلوت سرعتش رو بالا برد.
_ چیشده؟! محموله ها؟
_ بد..بدترش! جیهوپ از خونه رفته.
جین بعد از گفتن جملات چیده شده توی ذهنش سکوت کرد و فقط به صدای نفس های تند یونگی گوش داد. ترجیح داد سکوت کنه تا بخواد همهمه ای رو شروع کنه.
ترس برای آدما محدوده امن ایجاد میکنه؛ اما توی داستانِ عشق محدوده ای وجود نداره.
_ یونگی؟
یونگی نگاهش رو از مانیتور گرفت و به موتور سوارِ تیره پوشی که پشت سرش با سرعت زیادی داشت بهش نزدیک میشد داد. لبخندی از سالم موندنِ پسرش زد و جواب جین رو داد:
_ نگران نباش، جای پسرم پیش من امنه!
جین با کمال تعجب تلفن رو قطع کرد و یونگی سرعت ماشین رو پایین آورد، فرمون رو توی دستش فشار داد و توی ذهنش گفت " اگه مواظب خودش نباشه چی؟" همون موقع بود که تیره پوش از ماشین یونگی جلو زد و درست یک متری یونگی ترمز کرد! یونگی از حرکت ایستاد.
از ماشین پیاده شد و چند قدمی پسر موتور سوارِ آشنا ایستاد.
_ اینجا چیکار میکنی؟
جهیوپ از روی موتور خسته بلند شد؛ قدمی برداشت و روبهروی یونگی ایستاد، دم عمیقی از هوای سرد جنگل گرفت.
_ اومدم از تو محافظت کنم.
_ از من؟ ارزشش رو داره؟ از مرگت داری به خاطر من میگذری؟
جیهوپ لبخند محوی زد و دوباره کلماتش رو پشتهم چید.
_ به خاطر تو از خودم گذشتم، مرگ چیز کمی نیست؟!
_ نیست مهمِ من!
یونگی آروم و بدون ترس دستِ جیهوپ رو توی دستاش گذاشت. خیلی نرم و آروم با دستای سردش سعی میکرد به دستای جیهوپ گرما ببخشه؛ اما کجای دنیا آتیش و برف باهم کنار میان؟!
_ آدمایی که بیماریی دارن ضعیف هستن هیونگ؟
_ بحث رو عوض میکنی؟ وقت نداریم!
جهیوپ شل خندید، نگاهی به اجزای صورت یونگی انداخت؛ به خاطر هوای سردِ جنگلی لرزی به تنش افتاد اما توجهای نکرد و تلاش کرد تا سوال یونگی رو جواب بده.
_ اوه... معلومه که نه هیونگ، دارم به جوا-
حرفش کامل نشده بود که صدای شلیک بلندی به گوشش رسید، سریع کلتِ کمربندی خودش رو دراورد و آماده به شلیک شد. یونگی در ریلکس ترین حالت اسلحهاش رو آماده کرد و خودش رو سپرِ جیهوپ کرد. لرزش جیهوپ و نگاههای ترسیده جیهوپ رو روی خودش حس میکرد همونطور که دستش رو گرفته بود باهاش قدم زد و پشت ماشین جایی که قابل دید نباشه اونو نشوند.
_ میترسی؟!..
_ نه اما اگه به محموله ها نرسی چی؟
_ دردت به قلبم، چقدر عاشق بودی که از مرگت گذشتی به خاطر من، حالا من از کل رویای خاموشم میگذرم؛ به خاطر تو!
جیهوپ بغض کرده بود اما خم به روی خودش نیاورد.. از شدت خواستن خواستن سرما توی اون محوطه میلرزید و یونگی به خوبی متوجه شده بود.
_ چی میخوای؟!
_ خودتو میخوام؛ لباتو!
یونگی محتاطانه خندید. اسلحه اش رو روی زمین گذاشت و با دستای کشیده اش صورت جیهوپ رو قاب گرفت.
_ توی این موقعیت؟!
_ توی این موقعیت!
لحظه ای بعد هردو بدون ترس از مرگ درحال بوسیدن و بلعیدن لبهای همدیگه بودن. بدون ترس از مرگ یا آسیب دیدن.. این قدرت عشقِ، قدرت قلبِ، اینکه بدون ترس بتونی قدم برداری و لبه تیغ رو حس نکنی یعنی عاشقی
با صدای زنگ خوردن و آلارم روی مانیتور متوجه شد که تماس مهمی داره، کمتر کسی شمارهاش رو داشت! اون خط برای موقعیتهای اظطراری استفاده میشد.. سریع به خود جنبید و تماس رو شروع کرد. صدای جین سکوت ماشین رو درهم شکست..
_ یونگی؟!
_ میشنوم.
_ ی..ک مش..مشکلی پی پیش او..مده!
یونگی نفس عمیقی کشید و توی اون جاده جنگلی خلوت سرعتش رو بالا برد.
_ چیشده؟! محموله ها؟
_ بد..بدترش! جیهوپ از خونه رفته.
جین بعد از گفتن جملات چیده شده توی ذهنش سکوت کرد و فقط به صدای نفس های تند یونگی گوش داد. ترجیح داد سکوت کنه تا بخواد همهمه ای رو شروع کنه.
ترس برای آدما محدوده امن ایجاد میکنه؛ اما توی داستانِ عشق محدوده ای وجود نداره.
_ یونگی؟
یونگی نگاهش رو از مانیتور گرفت و به موتور سوارِ تیره پوشی که پشت سرش با سرعت زیادی داشت بهش نزدیک میشد داد. لبخندی از سالم موندنِ پسرش زد و جواب جین رو داد:
_ نگران نباش، جای پسرم پیش من امنه!
جین با کمال تعجب تلفن رو قطع کرد و یونگی سرعت ماشین رو پایین آورد، فرمون رو توی دستش فشار داد و توی ذهنش گفت " اگه مواظب خودش نباشه چی؟" همون موقع بود که تیره پوش از ماشین یونگی جلو زد و درست یک متری یونگی ترمز کرد! یونگی از حرکت ایستاد.
از ماشین پیاده شد و چند قدمی پسر موتور سوارِ آشنا ایستاد.
_ اینجا چیکار میکنی؟
جهیوپ از روی موتور خسته بلند شد؛ قدمی برداشت و روبهروی یونگی ایستاد، دم عمیقی از هوای سرد جنگل گرفت.
_ اومدم از تو محافظت کنم.
_ از من؟ ارزشش رو داره؟ از مرگت داری به خاطر من میگذری؟
جیهوپ لبخند محوی زد و دوباره کلماتش رو پشتهم چید.
_ به خاطر تو از خودم گذشتم، مرگ چیز کمی نیست؟!
_ نیست مهمِ من!
یونگی آروم و بدون ترس دستِ جیهوپ رو توی دستاش گذاشت. خیلی نرم و آروم با دستای سردش سعی میکرد به دستای جیهوپ گرما ببخشه؛ اما کجای دنیا آتیش و برف باهم کنار میان؟!
_ آدمایی که بیماریی دارن ضعیف هستن هیونگ؟
_ بحث رو عوض میکنی؟ وقت نداریم!
جهیوپ شل خندید، نگاهی به اجزای صورت یونگی انداخت؛ به خاطر هوای سردِ جنگلی لرزی به تنش افتاد اما توجهای نکرد و تلاش کرد تا سوال یونگی رو جواب بده.
_ اوه... معلومه که نه هیونگ، دارم به جوا-
حرفش کامل نشده بود که صدای شلیک بلندی به گوشش رسید، سریع کلتِ کمربندی خودش رو دراورد و آماده به شلیک شد. یونگی در ریلکس ترین حالت اسلحهاش رو آماده کرد و خودش رو سپرِ جیهوپ کرد. لرزش جیهوپ و نگاههای ترسیده جیهوپ رو روی خودش حس میکرد همونطور که دستش رو گرفته بود باهاش قدم زد و پشت ماشین جایی که قابل دید نباشه اونو نشوند.
_ میترسی؟!..
_ نه اما اگه به محموله ها نرسی چی؟
_ دردت به قلبم، چقدر عاشق بودی که از مرگت گذشتی به خاطر من، حالا من از کل رویای خاموشم میگذرم؛ به خاطر تو!
جیهوپ بغض کرده بود اما خم به روی خودش نیاورد.. از شدت خواستن خواستن سرما توی اون محوطه میلرزید و یونگی به خوبی متوجه شده بود.
_ چی میخوای؟!
_ خودتو میخوام؛ لباتو!
یونگی محتاطانه خندید. اسلحه اش رو روی زمین گذاشت و با دستای کشیده اش صورت جیهوپ رو قاب گرفت.
_ توی این موقعیت؟!
_ توی این موقعیت!
لحظه ای بعد هردو بدون ترس از مرگ درحال بوسیدن و بلعیدن لبهای همدیگه بودن. بدون ترس از مرگ یا آسیب دیدن.. این قدرت عشقِ، قدرت قلبِ، اینکه بدون ترس بتونی قدم برداری و لبه تیغ رو حس نکنی یعنی عاشقی
۱۱.۸k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.