𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂⁶
𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂⁶
ساعت حدود دو نصفه شب بود که با تکون خوردن کوک بیدار شدم اما به رو خودم نیاوردم منو گذاشت رو تخت و رفت تا لباس بپوشه همینطور بهش یواشکی نگاه میکردم ازش بدم میاد ولی یه شخصیت خوب و جذابی داری. نه نباید بهش وابسته شم تموم کسانی که بهوشون دل بستم یه روزی ولم کردن.
توی دنیای کاغذی من سیاه و سفید تنها و قشنگترین رنگ هایی هست که من میبینم.
همینطور تو افکارم فرو رفته بودم که با صداش لرزش بدنم از ترس پریدم هوا....
کوک: بیداری؟
ات: الان بیدار شدم.
کوک: دوباره بخواب تاصبح خیلی مونده.
ات: ام... آره.... باشه
لباس خیلی قشنگی پوشیده بود یه کت شلوار مشکی و مردونه وای لعنتی خیلی جذابه...
دیدم داره درو باز میکنه بره.
ات: کجا میری؟
کوک: برمیگردم
با صدای بسته شدن و قفل شدن در سریع از جام پاشدم یه پنجره تو اتاقش داشت رفتم و به بیرون نگاه کردم یه جنگل ترسناک اونجا بود میتونستم از اونجا فرار کنم؟
کوک رو دیدم سوار یه ماشین خیلی گرون قیمت شد و از پایین به بالا نگاه کرد، سرم رو سریع دزدیدم فکر نمیکنم منو دیده باشه.
تو فکر پیدا کردن راه فرار بودم اما همه جا پر از خدمتکار و دوربین بود. اصلا حتی اگه فرارم میکردم به کجا باید میرفتم؟
همه جا رو دنبال یه چیزی محکم مثل طناب یا نردبون میگشتم آخه اینا چطور میتونن تو یه اتاق باشن؟ مغزم کار نمیکرد و در هم قفل بود...
داشتم دیوونه میشدم جنگل مثل پر زاغ تاریک و مشکی مشکی بود میترسیدم بپرم ولی مجبور بودم خودمو دست حس ششمم سپردم و تنها کاری که به ذهنم میرسید پرش بود!
خودمو آماده کردم بارها و بار ها پشیمون شدم و نپریدم اما هر لحظه ممکن بود کوک بیاد... تلاش آخرم رو کردم....کفشامو پوشیدم.... آماده شدم.... جلوی دهنم رو گرفتم که جیغ نزنم و چشمام رو بستم.... و پریدم.....
______دوسال طول کشید تا بیاد ببخشید😅
باید برم برای امتحان بخونم بقیش رو تونشتم شب مینویسم³>
ساعت حدود دو نصفه شب بود که با تکون خوردن کوک بیدار شدم اما به رو خودم نیاوردم منو گذاشت رو تخت و رفت تا لباس بپوشه همینطور بهش یواشکی نگاه میکردم ازش بدم میاد ولی یه شخصیت خوب و جذابی داری. نه نباید بهش وابسته شم تموم کسانی که بهوشون دل بستم یه روزی ولم کردن.
توی دنیای کاغذی من سیاه و سفید تنها و قشنگترین رنگ هایی هست که من میبینم.
همینطور تو افکارم فرو رفته بودم که با صداش لرزش بدنم از ترس پریدم هوا....
کوک: بیداری؟
ات: الان بیدار شدم.
کوک: دوباره بخواب تاصبح خیلی مونده.
ات: ام... آره.... باشه
لباس خیلی قشنگی پوشیده بود یه کت شلوار مشکی و مردونه وای لعنتی خیلی جذابه...
دیدم داره درو باز میکنه بره.
ات: کجا میری؟
کوک: برمیگردم
با صدای بسته شدن و قفل شدن در سریع از جام پاشدم یه پنجره تو اتاقش داشت رفتم و به بیرون نگاه کردم یه جنگل ترسناک اونجا بود میتونستم از اونجا فرار کنم؟
کوک رو دیدم سوار یه ماشین خیلی گرون قیمت شد و از پایین به بالا نگاه کرد، سرم رو سریع دزدیدم فکر نمیکنم منو دیده باشه.
تو فکر پیدا کردن راه فرار بودم اما همه جا پر از خدمتکار و دوربین بود. اصلا حتی اگه فرارم میکردم به کجا باید میرفتم؟
همه جا رو دنبال یه چیزی محکم مثل طناب یا نردبون میگشتم آخه اینا چطور میتونن تو یه اتاق باشن؟ مغزم کار نمیکرد و در هم قفل بود...
داشتم دیوونه میشدم جنگل مثل پر زاغ تاریک و مشکی مشکی بود میترسیدم بپرم ولی مجبور بودم خودمو دست حس ششمم سپردم و تنها کاری که به ذهنم میرسید پرش بود!
خودمو آماده کردم بارها و بار ها پشیمون شدم و نپریدم اما هر لحظه ممکن بود کوک بیاد... تلاش آخرم رو کردم....کفشامو پوشیدم.... آماده شدم.... جلوی دهنم رو گرفتم که جیغ نزنم و چشمام رو بستم.... و پریدم.....
______دوسال طول کشید تا بیاد ببخشید😅
باید برم برای امتحان بخونم بقیش رو تونشتم شب مینویسم³>
۱۴.۰k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.