دزیره ویکوک
_ اممم... راستش من نمیتونم االن اداره رو ترک کنم... تمین
رو میفرستم دنبالت.
شلوغ بودن سر تهیونگ رو درک میکرد. در حالی که سعی
میکرد صداش ناراحت به نظر نرسه، آهی کشید و گفت:
_ باشه عزیزم... پس... واسه شام حتما خونه باش... از مطب
دکتر که برگشتم غذا درست میکنم.
صدای خنده ی لطیف تهیونگ از پشت خط اومد:
_ تو با این وضعیتت نمیخواد شام درست کنی، خودم شام
میگیرم میام.... تو فقط زندگیم و ببوس.
_ باشه... مراقب خودت باش عزیزم.
تهیونگ هم خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد. به اتاق
برگشت و لباس هاش رو عوض کرد. منتظر رسیدن تمین شد،
آچا رو هم آماده کرد و لباس های گرم تنش کرد، نیم ساعت
گذشته بود که زنگ در زده شد. نوزادش رو به بغل گرفت و بهسمت در رفت و بازش کرد، در حالی که با عجله از در خارج
میشد، گفت:
_ تمینا... میشه اول بریم خونه ی خودتون؟
تمین که از عجله ی سویون تعجب کرده بود، گفت:
_ برای چی؟
_ جیسو خونه اس؟
_ آره.
_ باید آچا رو چند ساعتی بذارم پیشش، دکتری که میرم برای
خودمه.
سرش رو به تایید تکون داد و جلوتر حرکت کرد:
_ باشه اول میریم اونجا... راستی بهت گفتم جیمین مشغول به
کار شده؟
_ واو چقدر خوب، کجا؟
_ همون درمانگاهی که تو کار میکنی به عنوان تکنسین
استخدام شده.
سویون لبخندی زد و در حالی که سوار ماشین میشد گفت:
_ چند ماهی سر کار نبودم برای همین نمیدونستم... خیلی
براش خوشحالم.
تمین هم لبخندی زد و بدون حرف ماشین رو روشن کرد.
موزیک مالیمی رو پلی کرد، سویون که آهنگای آروم تهیونگ
رو دوست داشت، ناخودآگاه خندید و گفت:
_ حاال چرا با ماشین تهیونگ اومدی؟
تمین سرش رو به تاسف تکون داد و گفت:
_ پسر دایی عزیزم به هیچ وجه به ماشین من اعتماد نداره... در
حالی که خودش ده ساله این کادیالک و میرونه.
به نیم رخش زل زد و با اخم گفت:
_ به ماشینش توهین نکن
خندید و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه به روندنش ادامه داد.
بیست دقیقه گذشته بود که به خونه ی تمین و همسرش
جیسو رسیدن، سویون چند دقیقه ای دم در ایستاد و با جیسو
احوال پرسی کرد. جیسو با لبخند شیرینی آچا رو بغل کرد و با
سویون خداحافظی کرد، دوباره سوار ماشین شدن و به سمت
مطب دکتر حرکت کردن...
*****
در حالی که باال رفتن ضربان قلبش رو به راحتی میشنید، روی
صندلی نشست. کاله بافتش رو از روی سرش برداشت و دستی
به موهای بلندش کشید و مرتبشون کرد، خانوم هان با دقت
کاغذ ها رو توی دستش گرفته بود و مشغول مطالعه بود. چند
دقیقه گذشته بود که با لبخند سرش رو بلند کرد:
_ دخترت کامال سالمه... آزمایش هاش خیلی خوب جواب
داده.
لبخندی از سر آسودگی کشید و سرش رو تکون داد:
رو میفرستم دنبالت.
شلوغ بودن سر تهیونگ رو درک میکرد. در حالی که سعی
میکرد صداش ناراحت به نظر نرسه، آهی کشید و گفت:
_ باشه عزیزم... پس... واسه شام حتما خونه باش... از مطب
دکتر که برگشتم غذا درست میکنم.
صدای خنده ی لطیف تهیونگ از پشت خط اومد:
_ تو با این وضعیتت نمیخواد شام درست کنی، خودم شام
میگیرم میام.... تو فقط زندگیم و ببوس.
_ باشه... مراقب خودت باش عزیزم.
تهیونگ هم خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد. به اتاق
برگشت و لباس هاش رو عوض کرد. منتظر رسیدن تمین شد،
آچا رو هم آماده کرد و لباس های گرم تنش کرد، نیم ساعت
گذشته بود که زنگ در زده شد. نوزادش رو به بغل گرفت و بهسمت در رفت و بازش کرد، در حالی که با عجله از در خارج
میشد، گفت:
_ تمینا... میشه اول بریم خونه ی خودتون؟
تمین که از عجله ی سویون تعجب کرده بود، گفت:
_ برای چی؟
_ جیسو خونه اس؟
_ آره.
_ باید آچا رو چند ساعتی بذارم پیشش، دکتری که میرم برای
خودمه.
سرش رو به تایید تکون داد و جلوتر حرکت کرد:
_ باشه اول میریم اونجا... راستی بهت گفتم جیمین مشغول به
کار شده؟
_ واو چقدر خوب، کجا؟
_ همون درمانگاهی که تو کار میکنی به عنوان تکنسین
استخدام شده.
سویون لبخندی زد و در حالی که سوار ماشین میشد گفت:
_ چند ماهی سر کار نبودم برای همین نمیدونستم... خیلی
براش خوشحالم.
تمین هم لبخندی زد و بدون حرف ماشین رو روشن کرد.
موزیک مالیمی رو پلی کرد، سویون که آهنگای آروم تهیونگ
رو دوست داشت، ناخودآگاه خندید و گفت:
_ حاال چرا با ماشین تهیونگ اومدی؟
تمین سرش رو به تاسف تکون داد و گفت:
_ پسر دایی عزیزم به هیچ وجه به ماشین من اعتماد نداره... در
حالی که خودش ده ساله این کادیالک و میرونه.
به نیم رخش زل زد و با اخم گفت:
_ به ماشینش توهین نکن
خندید و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه به روندنش ادامه داد.
بیست دقیقه گذشته بود که به خونه ی تمین و همسرش
جیسو رسیدن، سویون چند دقیقه ای دم در ایستاد و با جیسو
احوال پرسی کرد. جیسو با لبخند شیرینی آچا رو بغل کرد و با
سویون خداحافظی کرد، دوباره سوار ماشین شدن و به سمت
مطب دکتر حرکت کردن...
*****
در حالی که باال رفتن ضربان قلبش رو به راحتی میشنید، روی
صندلی نشست. کاله بافتش رو از روی سرش برداشت و دستی
به موهای بلندش کشید و مرتبشون کرد، خانوم هان با دقت
کاغذ ها رو توی دستش گرفته بود و مشغول مطالعه بود. چند
دقیقه گذشته بود که با لبخند سرش رو بلند کرد:
_ دخترت کامال سالمه... آزمایش هاش خیلی خوب جواب
داده.
لبخندی از سر آسودگی کشید و سرش رو تکون داد:
۳.۱k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.