جرقه ی آتش part 15
مانیلا : من افسانه پسر ملکه ماه و پادشاه خورشید خونده بودم اما گفته بودن مردم شاهزاده ماه کشتن
گفتم : شاهزاده ماه نمرده
ته : مرده به جاش آموت متولد شد
اونا منو کشتن و حالا باید تقاص چیزی که خودشون ساختن پس بدن
و بچه ی من هرگز تبدیل به من نمیشه و نمیزارم بهش آسیب بزنن حتی تو کاری که پدرم نکرد اما من برای بچم میکنم
مانیلا : عجیب ترین چیزی که میتونستم ببینم دیدم یه قطره اشک از چشم تهیونگ افتاد
من چقدر احمقم فکر کردم اون همه خوشحالی برای نابودی دنیاست اما اون خوشحال بود که داشت پدر میشد
غم تو چشماش میدیدم
میخواست بره که گرفتمش قدم بلند کردم بوسیدمش
دستش گذاشت پشت کمرم که نیوفتم همراهیم کرد
بعد چند مین از هم جدا شدیم اما فاصله نگرفتیم
م : ببخشید_ ببخشید که اشتباه فکر کردم
دستش برد تو موهام گفت : تو چیزی نمیدونستی دوباره کوتاه لباش بوسیدم که لبخند زد گفت: این همه شیطنت نکن میبینی یه فسقلی این وسطه نمیتونم کاری کنم
به حرفش خندم گرفت دوباره اون ور صورتش بوسیدم گفتم بریم ؟!
گفت بریم نذاشت راه برم براید استایل بغلم کرد برگشتیم اتاق گذاشتم رو تخت خودشم کنار خوابید قبل خواب بهم گفت دیگه هیچ وقت اینکار نکن چشمام بستم تو بغلش خوابیدم -
چند ماه بعد ...
مانیلا : تهیونگ حرف زدن راجب اتفاقات بیرون کاخ ممنوع کرده بود دیگه خبری نداشتم با نفس نفس داشتم راه میرفتم دیگه آخرای بارداریم بود این چند وقت خیلی ضعیف شده بودم رنگ به صورتم نمونده بود
منتظر بودم تهیونگ برگرده چند وقتی رفته بود چین نمیدونم چیکار داشته امروز برگشت
از در کاخ که وارد شد خندم گرفت چقدر استایل امروزی بهش میومد با کت شلوار یکی دیگه شده بود انگار منو دید لبخند زد منم لبخند بی جونی زدم اومد سمتم گفتم : چقدر عوض شدی گفت : نمیدونی چقدر میخوام فقط بکنم شون از تنم لباسای خودمو بپوشم به حرفش خندیدم گفتم اما بهت میاد
سرم گیج رفت بازو تهیونگ گرفتم نگران گرفتتم خواستم چیزی بگم چشمام سیاهی رفت داشتم میفتادم تهیونگ بلندم کرد که درد زیر شکمم سراغم اومد....
_____________________
مانیلا : اون همه درد ضعیف شدن بی خود نبود بجای یه کوچولو دوتا کوچولو داشتم کنار خودم رو تخت گذاشته بودن شون خیلی کوچولو بودن حالا یه دختر و یه پسر داشتم
تهیونگ داشت نوازش شون میکرد ولی اصلا حالش خوب نبود مشخص بود از موقعی که پیشکو یه چیزی گفته بود بهش اینجوری شد بلند شد بچه هارو گذاشت تویه گهواره اومد کنارم صورتم نوازش کرد
ته : فکر نمی کردیم دوتا باشن مگه نه
م: اوهوم سورپرایز قشنگی بود
پرسیدم : تو چرا انقدر ناراحتی
ته : نه نیستم چطور
گفتم : پیشکو بهت چی گفت
ته: هیچی
اینو گفت و بلند شد رفت با اینکه جونی نداشتم بلند شدم دنبالش رفتم .....
گفتم : شاهزاده ماه نمرده
ته : مرده به جاش آموت متولد شد
اونا منو کشتن و حالا باید تقاص چیزی که خودشون ساختن پس بدن
و بچه ی من هرگز تبدیل به من نمیشه و نمیزارم بهش آسیب بزنن حتی تو کاری که پدرم نکرد اما من برای بچم میکنم
مانیلا : عجیب ترین چیزی که میتونستم ببینم دیدم یه قطره اشک از چشم تهیونگ افتاد
من چقدر احمقم فکر کردم اون همه خوشحالی برای نابودی دنیاست اما اون خوشحال بود که داشت پدر میشد
غم تو چشماش میدیدم
میخواست بره که گرفتمش قدم بلند کردم بوسیدمش
دستش گذاشت پشت کمرم که نیوفتم همراهیم کرد
بعد چند مین از هم جدا شدیم اما فاصله نگرفتیم
م : ببخشید_ ببخشید که اشتباه فکر کردم
دستش برد تو موهام گفت : تو چیزی نمیدونستی دوباره کوتاه لباش بوسیدم که لبخند زد گفت: این همه شیطنت نکن میبینی یه فسقلی این وسطه نمیتونم کاری کنم
به حرفش خندم گرفت دوباره اون ور صورتش بوسیدم گفتم بریم ؟!
گفت بریم نذاشت راه برم براید استایل بغلم کرد برگشتیم اتاق گذاشتم رو تخت خودشم کنار خوابید قبل خواب بهم گفت دیگه هیچ وقت اینکار نکن چشمام بستم تو بغلش خوابیدم -
چند ماه بعد ...
مانیلا : تهیونگ حرف زدن راجب اتفاقات بیرون کاخ ممنوع کرده بود دیگه خبری نداشتم با نفس نفس داشتم راه میرفتم دیگه آخرای بارداریم بود این چند وقت خیلی ضعیف شده بودم رنگ به صورتم نمونده بود
منتظر بودم تهیونگ برگرده چند وقتی رفته بود چین نمیدونم چیکار داشته امروز برگشت
از در کاخ که وارد شد خندم گرفت چقدر استایل امروزی بهش میومد با کت شلوار یکی دیگه شده بود انگار منو دید لبخند زد منم لبخند بی جونی زدم اومد سمتم گفتم : چقدر عوض شدی گفت : نمیدونی چقدر میخوام فقط بکنم شون از تنم لباسای خودمو بپوشم به حرفش خندیدم گفتم اما بهت میاد
سرم گیج رفت بازو تهیونگ گرفتم نگران گرفتتم خواستم چیزی بگم چشمام سیاهی رفت داشتم میفتادم تهیونگ بلندم کرد که درد زیر شکمم سراغم اومد....
_____________________
مانیلا : اون همه درد ضعیف شدن بی خود نبود بجای یه کوچولو دوتا کوچولو داشتم کنار خودم رو تخت گذاشته بودن شون خیلی کوچولو بودن حالا یه دختر و یه پسر داشتم
تهیونگ داشت نوازش شون میکرد ولی اصلا حالش خوب نبود مشخص بود از موقعی که پیشکو یه چیزی گفته بود بهش اینجوری شد بلند شد بچه هارو گذاشت تویه گهواره اومد کنارم صورتم نوازش کرد
ته : فکر نمی کردیم دوتا باشن مگه نه
م: اوهوم سورپرایز قشنگی بود
پرسیدم : تو چرا انقدر ناراحتی
ته : نه نیستم چطور
گفتم : پیشکو بهت چی گفت
ته: هیچی
اینو گفت و بلند شد رفت با اینکه جونی نداشتم بلند شدم دنبالش رفتم .....
۵۰۳
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.