پایان نیافتنی
پایان نیافتنی
2
تهیونگ
بعد از پیچ آخر با ده ثانیه اختلاف برنده شدم
هردومون از موتور پیاده شدیم و خنده ای سر دادیم...
نیک. هییی آخرم رو حرفت موندی هااا
خندیدم و گفتم اینه دیگههه نکنه انتظار دیگه ای داشتی؟
نیک. مگه میشه انتظار دیگه ای هم داشت؟
رفتیم سمت ساختمون و بعد از داخل شدن به آسانسور دکمه ی ۶ رو فشار دادم
نیک. هی میخوام موتورمو ببرم ی حال و هوای تازه ای بهش منتقل کنم جایی رو سراغ داری
گفتم اتفاقا خودمم میخواستم اینکارو کنم بیا پنج شنبه بریم ...........
اونجا یه تعمیر گاه تازه ای باز شده همهی بچه ها برده بودن و می گفتن عالیه
نیک. اوکیه باشه
گفتم چخبر از گابی (گابریل)مشکلشو با دوست پسرش حل کرد؟
نیک. مگه خبر نداری چند روز پیش برنامه داشتن
خندیدم و گفتم به این زودی یعنی...تحملشون همینقدره سست عنصرای بیچاره...
اونم خندید و گفت. بدون بغل هم نمیخوابن
وقتی صحبتمون تموم شد کاراشونو انجام داده بودم و آماده ی رفتن که نیک گفت. هی ته راستی
قراره فردا شب با پسرا بریم .....
گفتیم ی استراحت کوتاهی رفته باشیم...
میای دیگه؟
گفتم. ببینم اگه دوباره رونی برنامه نداشت میام...
نیک. خیلی خب خبرشو بده پس
گفتم. اوکی...فعلا
سرشو تکون داد و گفت. میبینمت
زدم بیرون سوار موتورم شدم و رفتم سمت کافه ی نزدیک به خونم...
وقتی رسیدم غروب صورتی نمایان شده بود و رنگ خورشید که هارمونی قشنگی رو با رنگ آسمون به وجود آورده بود آدمو دلتنگ میکرد...
رفتم سمت بار ویلیام و درو باز کردم رونی سرش مشغول بود به سفارش مشتریها
ولی تا منو دید سریع بیخیالشون شد و اومد سمتم لبامو بوسید و گفت هی تهیونگ چطوری...
لبخندی زدم و گفتم عالیم عزیزم میتونی کمی شراب برنج برام بیاری؟
رونی. ببینم با شکم خالی؟...یه تیکه استیک مهمونت میکنم...
خندیدم و گفتم مهربونیا
خندید و رفت سمت آشپزخونه وقتی برگشتم مشتریهایی که سفارششون بخاطر ورود من به تاخیر افتاده بود رو دیدم که مثل ادمخوارها نگاهم میکردن...
آبرویی بالا انداختم و رفتم بیرون...
نشستم روی میز های بیرون که بتونم ویوی کاملی از غروب داشته باشم...
رونی که اومد ...البته رونی با سر و وضع بهتر
کنارم نشست و بهم خیره شد لبخندی زدم و کمی از استیک رو بریدم و گذاشتم دهنش
خودمم از اون استیک گوشت گاو داخل دهنم گذاشتم و از طعمش که داخل دهن آب می شد لذت بردم بعد کمی خوردن شراب کره ای آماده ی رفتن شدم رونی رو رسوندم خونش و به سمت آپارتمان خودم حرکت کردم...
برج ایفل کاملا ویوی خونم بود و قشنگ حس میکردی توی مرکز فرانسه هستی
و پاریسی که تو رو به باغ های گیلاس میبرد و حکم یاد آوری عشق رو برات داشت
دلنشین بود....
2
تهیونگ
بعد از پیچ آخر با ده ثانیه اختلاف برنده شدم
هردومون از موتور پیاده شدیم و خنده ای سر دادیم...
نیک. هییی آخرم رو حرفت موندی هااا
خندیدم و گفتم اینه دیگههه نکنه انتظار دیگه ای داشتی؟
نیک. مگه میشه انتظار دیگه ای هم داشت؟
رفتیم سمت ساختمون و بعد از داخل شدن به آسانسور دکمه ی ۶ رو فشار دادم
نیک. هی میخوام موتورمو ببرم ی حال و هوای تازه ای بهش منتقل کنم جایی رو سراغ داری
گفتم اتفاقا خودمم میخواستم اینکارو کنم بیا پنج شنبه بریم ...........
اونجا یه تعمیر گاه تازه ای باز شده همهی بچه ها برده بودن و می گفتن عالیه
نیک. اوکیه باشه
گفتم چخبر از گابی (گابریل)مشکلشو با دوست پسرش حل کرد؟
نیک. مگه خبر نداری چند روز پیش برنامه داشتن
خندیدم و گفتم به این زودی یعنی...تحملشون همینقدره سست عنصرای بیچاره...
اونم خندید و گفت. بدون بغل هم نمیخوابن
وقتی صحبتمون تموم شد کاراشونو انجام داده بودم و آماده ی رفتن که نیک گفت. هی ته راستی
قراره فردا شب با پسرا بریم .....
گفتیم ی استراحت کوتاهی رفته باشیم...
میای دیگه؟
گفتم. ببینم اگه دوباره رونی برنامه نداشت میام...
نیک. خیلی خب خبرشو بده پس
گفتم. اوکی...فعلا
سرشو تکون داد و گفت. میبینمت
زدم بیرون سوار موتورم شدم و رفتم سمت کافه ی نزدیک به خونم...
وقتی رسیدم غروب صورتی نمایان شده بود و رنگ خورشید که هارمونی قشنگی رو با رنگ آسمون به وجود آورده بود آدمو دلتنگ میکرد...
رفتم سمت بار ویلیام و درو باز کردم رونی سرش مشغول بود به سفارش مشتریها
ولی تا منو دید سریع بیخیالشون شد و اومد سمتم لبامو بوسید و گفت هی تهیونگ چطوری...
لبخندی زدم و گفتم عالیم عزیزم میتونی کمی شراب برنج برام بیاری؟
رونی. ببینم با شکم خالی؟...یه تیکه استیک مهمونت میکنم...
خندیدم و گفتم مهربونیا
خندید و رفت سمت آشپزخونه وقتی برگشتم مشتریهایی که سفارششون بخاطر ورود من به تاخیر افتاده بود رو دیدم که مثل ادمخوارها نگاهم میکردن...
آبرویی بالا انداختم و رفتم بیرون...
نشستم روی میز های بیرون که بتونم ویوی کاملی از غروب داشته باشم...
رونی که اومد ...البته رونی با سر و وضع بهتر
کنارم نشست و بهم خیره شد لبخندی زدم و کمی از استیک رو بریدم و گذاشتم دهنش
خودمم از اون استیک گوشت گاو داخل دهنم گذاشتم و از طعمش که داخل دهن آب می شد لذت بردم بعد کمی خوردن شراب کره ای آماده ی رفتن شدم رونی رو رسوندم خونش و به سمت آپارتمان خودم حرکت کردم...
برج ایفل کاملا ویوی خونم بود و قشنگ حس میکردی توی مرکز فرانسه هستی
و پاریسی که تو رو به باغ های گیلاس میبرد و حکم یاد آوری عشق رو برات داشت
دلنشین بود....
۳.۵k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.