دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_5۳
_خواهش میکنم.
مکثی کردم و در ادامه گفتم:
_در ضمن اون دختر خدمتکار شخصی منه، کارش فقط و فقط انجام کارهای شخصی منه اینو نباید هر دقیقه تأکید کنم درسته؟
نگاهم و مستقیم دوختم به چشمهای عصبانیاش و ادامه دادم:
_پس لطفا هم برای نظم اینجا و هم آرامش خودتون هر لحظه برای کاراتون اونو صدا نکنید.
خشم و حرص توی نگاهش و دوست داشتم، با صدایی که از خشم گرفته شده بود گفت:
_باشه
اهل تشکر کردن برای کارهایی که وظیفشون بود نبودم پس سری تکون دادم و بلند گفتم:
_دیانا؟
دو دقیقه نشد که سریع وارد سالن شد.
_بله ارباب؟
_میرم اتاقم غذام و بیار بالا.
با نازی که به نظرم اصلا نیاز نبود تلاشی کنه، چون ذاتی تو صداش بود گفت:
_چشم اربا...
هنوز حرفش تموم نشده که صدای عمه بلند شد.
_وا ارسلان جان، از وقتی ما اومدیم هنوز درست حسابی ندیدمت عزیزم.
چقدر متنفر بودم از کلمه عزیزم !
طوری که انگار تو گفتن حرفش تردید داشت گفت:
_خ...خب ظهر رو ناهار پیش ما باش، هوم؟ چرا الکی بری بالا تنها بخوری؟
بین دوراهی مونده بودم، میتونستم راحت برینم بهش و بگم میخوام در سکوت و آرامش ناهار بخورم ولی اینطوری گند زده میشد برنامههام.
پس از روی ناچاری گفتم:
_باشه پس من برم یکم استراحت کنم تا ناهار...
با لبخندی که از تأیید من رو لبش نشسته بود سری تکون داد و دوباره اون کلمه نفرت انگیز رو تکرار کرد:
_باشه عزیزم.
لبخند زورکیای زدم و رو به دیانا گفتم:
_بیا دنبالم
چشمی زیر لب گفت و مثل جوجه دنبال راه افتاد.
خدمتکار دلبر کوچولو ی من!
• #پارت_5۳
_خواهش میکنم.
مکثی کردم و در ادامه گفتم:
_در ضمن اون دختر خدمتکار شخصی منه، کارش فقط و فقط انجام کارهای شخصی منه اینو نباید هر دقیقه تأکید کنم درسته؟
نگاهم و مستقیم دوختم به چشمهای عصبانیاش و ادامه دادم:
_پس لطفا هم برای نظم اینجا و هم آرامش خودتون هر لحظه برای کاراتون اونو صدا نکنید.
خشم و حرص توی نگاهش و دوست داشتم، با صدایی که از خشم گرفته شده بود گفت:
_باشه
اهل تشکر کردن برای کارهایی که وظیفشون بود نبودم پس سری تکون دادم و بلند گفتم:
_دیانا؟
دو دقیقه نشد که سریع وارد سالن شد.
_بله ارباب؟
_میرم اتاقم غذام و بیار بالا.
با نازی که به نظرم اصلا نیاز نبود تلاشی کنه، چون ذاتی تو صداش بود گفت:
_چشم اربا...
هنوز حرفش تموم نشده که صدای عمه بلند شد.
_وا ارسلان جان، از وقتی ما اومدیم هنوز درست حسابی ندیدمت عزیزم.
چقدر متنفر بودم از کلمه عزیزم !
طوری که انگار تو گفتن حرفش تردید داشت گفت:
_خ...خب ظهر رو ناهار پیش ما باش، هوم؟ چرا الکی بری بالا تنها بخوری؟
بین دوراهی مونده بودم، میتونستم راحت برینم بهش و بگم میخوام در سکوت و آرامش ناهار بخورم ولی اینطوری گند زده میشد برنامههام.
پس از روی ناچاری گفتم:
_باشه پس من برم یکم استراحت کنم تا ناهار...
با لبخندی که از تأیید من رو لبش نشسته بود سری تکون داد و دوباره اون کلمه نفرت انگیز رو تکرار کرد:
_باشه عزیزم.
لبخند زورکیای زدم و رو به دیانا گفتم:
_بیا دنبالم
چشمی زیر لب گفت و مثل جوجه دنبال راه افتاد.
خدمتکار دلبر کوچولو ی من!
۳.۲k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.