Part24
جیمین
امروز دوباره قرار گذاشتیم بریم دیدن ات و یونگی نگران اتم روزی یک وعده غذا میخوره اونم به زور من و کوک حال و روزی از زمانی که دخترشو از دست داده بود بد تر بود
هر ۴ تا مون قرار گذاشته بودیم که بهش روحیه بدیم درو ته زد وارد اتاق شدیم ات زل زده بود به یونگی و حتی متوجه حضور ما نشد نامجون به طرفش رفت کمی تکونش داد که سر جاش پرید
ات:حیح..شما اومدید؟(ترسیده)
ته:در هم زدیم زن داداش ..شما تو فکر بودی!(لبخند مستطیلی)
کوک:راست میگه زن داداش(خنده خرگوشی)
ات:شما دست از این طور صدا زدم بر نمیدارید؟
نامجون:معلومه که(ایشونم لبخند دختر کش زدن با چال گونه هاشون)
ات:پس باید از دست شما سر به بیابون بزارم (کمی خنده)
جیمین:قبل از این که سر به بیابون بزاری جین هیونگ برات دوبوکی فرستاده جیهوپ هم گفته فردا میاد دیدنتون
ات:ممنون ولی میل ندارم!(لبخند زوری)
کوک: ات باید حرف بزنیم!
ات:سر تا پا گوش میدم!(با تعجب)
جیمین:باید دیگه زانو غم بغل گرفتن رو بزاری کنار درکت میکنیم ...اوضاع خوبی نداری ولی..
نامجون:اوضاع شرکت ها خوب نیس
نیاز به امضای یونگی داریم تنها امضای کوک نیاز نیس
ته:باید ی فکری بکنی ات ما داریم تمام تلاشمون رو برای سر پا نگاه داشتن شرکت ها میکنیم
ات:......(اشک توی چشماش جمع شده)
جیمین:هی هی هی...نه نه گریه نکن ما نگفتیم که یونگی رو بزار اینجا و بیا نه ولی باید بعد از دوماه از بیمارستان بیای بیرون و به شرکت ها برسی با کوک قرار دادی تنظیم کردیم که در نبود سهام دار اصلی یعنی یونگی تو جاش باشی
پس لطفا ات...
نامجون:یونگی برای سر پا کردن شرکت کلی زحمت و سختی کشیده....
ات:باشه ...باشه....هر کاری بگید میکنم
یک هفته بعد
ات:توی جلسه نشسته بودم که از بیمارستان باهام تماس گرفتن لرزی توی دلم افتاد سریع با عذ خواهی از جلسه بیرون اومدم و جواب دادم
ات:بله؟...چییی...وا..واقعا؟...الا..الان خودمو میرسونم
ات:سریع بعد از برداشتن کیفم از شرکت زدم بیرون توی راه به بچه ها هم خبر دادم ....وارد اتاق شدم درست بود چقدر دل تنگ اون چشای سیاه چالش بودم به سمت در برگشت و با دیدنم هیچ ریاکشنی نشون نداد
با پاهای لرزون به طرفش رفتم تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که بپرم بغلش مثل چی زار میزدم با دا صدای بلند میگفتم:
خیلی بدی...تو غلط میکنی منو تنها میزاری.. دیگه تنهات نمیزارمممم.... اگه ی بار دیگه همچین کاری کنی اول خودم میکشمت...یااا میدونی چقدر ترسیدم میدونی چی کشیدم؟(با گریه)
ات:که بغلم کرد و با صدای بم گفت
یونگی:دیدی هس ترک کردن چیه؟
ات: از بغلش بیرون اومدم و زدم پهلوش
لعنتی یعنی میمردی میومدم اون دنیا خفت میکردم
&که هر دو زدن زیر خنده
ات:معذرت میخوام ...حق با تو بود من..
یونگی:هیشش تو چاره نداشتی هر دو قربانی بودیم پس منم معذرت میخوام
&که هر دو هم دیگرو بوسیدن که با صدای جیع و داد خوشحالی از هم جدا شدن
هر دو با دیدن ۶ نفر که داشتن خوشحالی میکردن خندیدن
بجای فرار کردن از مشکلات جنگیدن بهترین راه حله جنگ با نیروی عشق نه تنها لدت بخش تره بلکه معنای زندگی رو هم تکمیل میکنه
امروز دوباره قرار گذاشتیم بریم دیدن ات و یونگی نگران اتم روزی یک وعده غذا میخوره اونم به زور من و کوک حال و روزی از زمانی که دخترشو از دست داده بود بد تر بود
هر ۴ تا مون قرار گذاشته بودیم که بهش روحیه بدیم درو ته زد وارد اتاق شدیم ات زل زده بود به یونگی و حتی متوجه حضور ما نشد نامجون به طرفش رفت کمی تکونش داد که سر جاش پرید
ات:حیح..شما اومدید؟(ترسیده)
ته:در هم زدیم زن داداش ..شما تو فکر بودی!(لبخند مستطیلی)
کوک:راست میگه زن داداش(خنده خرگوشی)
ات:شما دست از این طور صدا زدم بر نمیدارید؟
نامجون:معلومه که(ایشونم لبخند دختر کش زدن با چال گونه هاشون)
ات:پس باید از دست شما سر به بیابون بزارم (کمی خنده)
جیمین:قبل از این که سر به بیابون بزاری جین هیونگ برات دوبوکی فرستاده جیهوپ هم گفته فردا میاد دیدنتون
ات:ممنون ولی میل ندارم!(لبخند زوری)
کوک: ات باید حرف بزنیم!
ات:سر تا پا گوش میدم!(با تعجب)
جیمین:باید دیگه زانو غم بغل گرفتن رو بزاری کنار درکت میکنیم ...اوضاع خوبی نداری ولی..
نامجون:اوضاع شرکت ها خوب نیس
نیاز به امضای یونگی داریم تنها امضای کوک نیاز نیس
ته:باید ی فکری بکنی ات ما داریم تمام تلاشمون رو برای سر پا نگاه داشتن شرکت ها میکنیم
ات:......(اشک توی چشماش جمع شده)
جیمین:هی هی هی...نه نه گریه نکن ما نگفتیم که یونگی رو بزار اینجا و بیا نه ولی باید بعد از دوماه از بیمارستان بیای بیرون و به شرکت ها برسی با کوک قرار دادی تنظیم کردیم که در نبود سهام دار اصلی یعنی یونگی تو جاش باشی
پس لطفا ات...
نامجون:یونگی برای سر پا کردن شرکت کلی زحمت و سختی کشیده....
ات:باشه ...باشه....هر کاری بگید میکنم
یک هفته بعد
ات:توی جلسه نشسته بودم که از بیمارستان باهام تماس گرفتن لرزی توی دلم افتاد سریع با عذ خواهی از جلسه بیرون اومدم و جواب دادم
ات:بله؟...چییی...وا..واقعا؟...الا..الان خودمو میرسونم
ات:سریع بعد از برداشتن کیفم از شرکت زدم بیرون توی راه به بچه ها هم خبر دادم ....وارد اتاق شدم درست بود چقدر دل تنگ اون چشای سیاه چالش بودم به سمت در برگشت و با دیدنم هیچ ریاکشنی نشون نداد
با پاهای لرزون به طرفش رفتم تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که بپرم بغلش مثل چی زار میزدم با دا صدای بلند میگفتم:
خیلی بدی...تو غلط میکنی منو تنها میزاری.. دیگه تنهات نمیزارمممم.... اگه ی بار دیگه همچین کاری کنی اول خودم میکشمت...یااا میدونی چقدر ترسیدم میدونی چی کشیدم؟(با گریه)
ات:که بغلم کرد و با صدای بم گفت
یونگی:دیدی هس ترک کردن چیه؟
ات: از بغلش بیرون اومدم و زدم پهلوش
لعنتی یعنی میمردی میومدم اون دنیا خفت میکردم
&که هر دو زدن زیر خنده
ات:معذرت میخوام ...حق با تو بود من..
یونگی:هیشش تو چاره نداشتی هر دو قربانی بودیم پس منم معذرت میخوام
&که هر دو هم دیگرو بوسیدن که با صدای جیع و داد خوشحالی از هم جدا شدن
هر دو با دیدن ۶ نفر که داشتن خوشحالی میکردن خندیدن
بجای فرار کردن از مشکلات جنگیدن بهترین راه حله جنگ با نیروی عشق نه تنها لدت بخش تره بلکه معنای زندگی رو هم تکمیل میکنه
۱۰.۸k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.